۱۳۹۵ اسفند ۸, یکشنبه

چرا از او متنفر بودم


پیتر شولاتور Peter Scholl-Latour از خبرنگاران و شرقشناسان متبحر زمان خود بود.
هم او بود که در هواپیمای ایرفرانس، خمینی را تا تهران همراهی کرد. بهترین خبرها را از زمان گروگانگیری در بیروت ارسال کرد و از بهترین مفسرین انقلاب اسلامی بود. از او بیش از 40 کتاب باقی مانده است.
یکی از خصلتهای جالب او، گفتن حقایق، باصراحت و بدون لفاظی بود. چنان که خبرنگاران زبده ای مانند Udo Steinbach و Ulrike Herrmann از او انتقاد میکردند که او کلیشه ای صحبت کرده و باعث وحشت اروپاییان از دولتهای خاورمیانه میشود. ولی تاریخ نشان داد که او حق داشته است.
من مدت مدیدی از او به خاطر دیدگاهش در مورد مردم خاور میانه و خصوصا ملت ایران "نفرت" داشتم. او ملت ایران را ملتی مذهبی تا خرافاتی میدید. انسانهایی که خرافه را دوست دارند و از حقیقت بیزارند. مردمی که مذهب را جزو لاینفک زندگی خود میدانند. ملتی که زور شنیدن را نشانۀ قضا و قدر میداند. مردمی که عملا میل ندارند از یک دور باطل خارج شوند، چرا که این را جزو سرنوشت میدانند و عقیده دارند "که این هم بگذرد".
البته باید گفت که این عقیده را در مورد کلیۀ مردم خاورمیانه داشت.
من دیدگاههای او را توهین به خود و ملتم میدانستم. من میپنداشتم که ملت ایران، مذهب و خرافات را پشت سر گذاشته است. ما که حداقل در شهر بودیم با دهاتیها صددرصد فرق داریم. ما که به زیارت امامزاده نمیرویم. ما اگر به زیارت مشهد برویم، لابد بیشتر جهت تفنن است تا خرافه پرستی و از این قبیل.
چند سال است که دیگر خودم را گول نمیزنم. وقتی عمۀ من که زمان آن خدابیامرز با درجۀ سرهنگی، امروز افتخار میکند که چندین بار برای زیارت به سوریه رفته و چندین بار در عربستان بوده، دیگر چه جای شبهه باقی میماند؟
وقتی ملت ایران جلوی ساختمان پلاسکو از خود سلفی میگیرند و دائما "یا ابوالفضل" و "یا حسین" میگویند، چه جوابی دارم؟
وقتی فک و فامیل من که با عرق سگی و ودکای ناب روسی و کتاب کاپیتال بزرگ شده اند، دائما برای خواندن دعای کمیل و نماز نافله به مسجد میروند، دیگر چه برهانی دارم؟
وقتی بچه پولدارهای شمال شهر تهران با پورشه و مازراتی خود که بر روی آن "یاحسین" منقوش شده، به سینه زنی میروند، دیگر چه بگویم؟
وقتی دکترها و تحصیل کرده ها، نامه داخل چاه جمکران میاندازند چه؟
وقتی زنان ما در انتخابات ضد زن شرکت میکنند و بر روی آن صحه میگذارند، اصلا چه میتوان گفت؟
آقای پیتر شولاتور حقیقت را مانند آینه ای جلوی صورت من میگرفت و من از دیدن "آن" حقیقت متنفر بودم. من از تصویری که در آن آینه میدیدم عصبانی بودم. نه از آقای پیترشولاتور. من که نمایندۀ ملتم در چهار دیواری خانه ام هستم، در حقیقت از خودم متنفر بودم.
بهترین جمله ای که از پیترشولاتور شنیدم این بود:
" مردم خاورمیانه اصولا قادر به درک وضعیت زندگی خود نیستند. این وضع ادامه خواهد داشت. کشورهای خاورمیانه نیاز به "دیکتاتورهای عاقلی" دارند که زندگی خوب را "به زور" به ایشان اهدا کنند. وگرنه این ملتها درک رسیدن به یک زندگی شرافتمندانه را ندارند. توصیۀ من این است که اگر ملتی در خاور میانه، چنین دیکتاتوری را پیدا کرد، با چنگ و دندان از او نگهداری کند..."




هیچ نظری موجود نیست: