۱۳۹۵ اسفند ۲۲, یکشنبه

کمونیسم، بچه ای که ناقص زاده شد (8)


"این اسلام، آن اسلام نیست"

نزدیک به 30 سال است که دوست افغان دارم که آرزوی تسلط اسلام ناب را در افغانستان دارد. برخلاف 99 درصد مسلمانان، فرد طرفدار خشونت نیست. ولی به طرز عجیبی مسلمان است. گاهی همدیگر را به خانۀ خود دعوت میکنیم. باید اذعان کنم که آشپزخانۀ افغان از لذیذترین آشپزخانه هاست که آن را به همۀ ایرانیان توصیه میکنم.
گاهی او را به خاطر اسلامدوستی اش دست میاندازم.
او هم 30 سال است که از عقاید اسلامی خود دفاع میکند.
بعد از سقوط "نجیب الله" او خوشحال بود که "مجاهدین" افغانستان را به اسلام "واقعی میرسانند.
ولی پس از آنهمه خونریزی او دلیل آورد که "این اسلام، آن اسلام نیست".
گفتیم باشد.
حکومت گلبدین حکمتیار بدتر از قبلی بود. آن را هم قبول نداشت.
"مجددی" را قبول نداشت چرا که او هم اسلام واقعی را نیاورد.
"ربانی" را هم رد کرد که او هم اسلام واقعی را نیاورد.
از آمدن "طالبان" بسیار خوشحال بود. ولی بعدا گفت ایشان نیز مسلمان واقعی نیستند.
و الی آخر.
من در طرز حکومت تمامی اینها کوچکترین تفاوتی ندیدم. همگی هم خود را "اسلامی" میدانستند.
حالا این شده مثال چپهای ایرانی.
کرۀ شمالی، کمونیست واقعی نیست. گرچه برای سالروز تولد رهبرش، هر ساله شادباش میفرستند.
کوبا هم کمونیست نبود.
شوروی هم کمونیست واقعی نبود.
بلوک شرق هم همینطور.
نمیدانم  چه کسی را میخواهند گول بزنند.
ذات اسلام و کمونیسم همین است.
از کوزه طراود که در اوست.
همین.

۱۳۹۵ اسفند ۱۵, یکشنبه

کمونیسم، بچه ای که ناقص زاده شد (7)


"دشمنی مارکس با طبقۀ متوسط"

تمامی حکومتهای ایدئولژیکی، چه مارکسیست و چه اسلامیست، بزرگترین دشمن خود را در طبقۀ متوسط میدانند.
طبقۀ پایین و کارگری به علت ناآگاهی و بیسوادی، بسیار تأثیرپذیر و انعطاف پذیر است. این طبقه با تو سری زدن قابل مهار است.
طبقۀ بالای یک جامعه نیز در موازات جامعه زندگی میکند و نیازی به یک جامعۀ خاصی ندارد. این طبقه میتواند به هنگام احساس خطر، بار و بندیل خود را ببند و مهاجرت کند و از همه بدتر پول خود را با خود ببرد. البته مارکس و لنین به علت اُمُل بودن و سر رشته نداشتن "عملی" از اقتصاد کشوری و جهانی، متوجه جلب اعتماد طبقۀ بالا نشدند. "پرودون" که از فرضیه پردازان آنارشیسم بود، این موارد را دائما به مارکس گوشزد میکرد، ولی مارکس فقط او را در مقالات خود مورد استهزا قرار داده و تحقیر میکرد. تاریخ نشان داد که پرودون نسبت به بضاعت فکری خود، حق داشته است.

 و حالا طبقۀ متوسط:

تمامی ارزشهای فرهنگی و سنتی جامعه، در قلب طبقۀ متوسط پاسداری میشود. پزشک،معلم، دانشمند، استاد دانشگاه و نظامی از این طبقه هستند. ایشان هستند که "وطندوستی" و "فرهنگ" را پاسداری میکنند.
در وحلۀ اول، این طبقۀ متوسط است که به خطر پی میبرد. این طبقه است که شعور ارائۀ راه حلهای متفاوت را دارد.
در ضمن مارکس میدانست که طبقۀ متوسط باج نمیدهد و مستقل است.
طبقۀ بالا ممکن است که به علت از دست دادن کاپیتال و یا ابزار کار، باج بدهد.
طبقۀ پایین هم که بسیار وابسته به کارفرما و دولت میباشد و ابزار کارش متعلق به او نیست، ضربه پذیر است.
ولی طبقۀ متوسط برای خودش کار میکند و ابزار کارش متعلق به خودش است. این ابزار کار میتواند مادی و یا معنوی باشد. در ضمن طبقۀ متوسط مورد احترام طبقۀ بالا و پایین است.
تمامی حکومتهای ایدئولژی باید در وحلۀ اول طبقۀ متوسط را نابود کرده و یا حد اقل مهار نماید.
مارکس میدانست که برای تحقق کمونیسم، باید طبقۀ متوسط نابود شود. بنابراین نیاز به یک ابزار سرکوب داشت. این وسیلۀ ابزار در هر جامعه ای همیشه یکسان است: کارگر و دانشجو.
از آنجایی که کارگر و دانشجو به علت نداشتن بضاعت فکری، تحریک پذیرند، از ایشان برای سرکوب جامعه استفادۀ ابزاری میشود.
به محض رسیدن به اهداف انقلاب کذایی که تیپ کمونیست را جایگزین نظام گذشته میکند، نوبت سرکوب خود دانشجو و کارگر میشود.
چه در نظامهای اسلامی و چه کمونیستی، سعی در نابودی قشر متوسط شده است. از آنجایی که فقط در کامبوج نابودی این قشر با اعدامهای دسته جمعی میسر بود، سعی در تضعیف این قشر شد.
بزرگترین اشتباه دو سلسلۀ ساسانی و پهلوی هم همین بود. با بال و پر دادن به طبقۀ متوسط و مرفه نمودن و بزرگ کردن این قشر، تیشه به ریشۀ خود زدند.

۱۳۹۵ اسفند ۱۳, جمعه

کمونیسم، بچه ای که ناقص زاده شد (6)


"درسهایی از پرفسور روانپزشکی"

اولین روز کلاس "روانکاوی اجتماعی" را در دانشگاه آلمان هرگز فراموش نمیکنم.
پرفسور ما بدون کوچکترین مقدمه ای و حتی بدون معرفی خودش، ما را به سه گروه تقسیم کرد. به هر گروه، 10 برگ A4 و یک قیچی داد. او از ما خواست که بدون استفاده از چسب و به کمک کاغذ، یک برج بسازیم. هر گروهی که برجش از بقیه طولانی تر بود، برنده میشد.
شرط دوم این بود که ما باید از برگهای کاغذ با قیچی، رشته های 1 در 10 سانت را ببریم و با آن رشته ها آن برج کذایی را  بسازیم.
شرط سوم آن بود که هر گروه باید نمایندۀ یک سیستم جاری بر روی زمین باشد.

1- گروه اول یک پادشاه داشت که او را خود پرفسور تأیین کرد.
2- گروه دوم باید خودش یک رهبر را انتخاب میکرد و بنا به فرمان او برج را میساخت.
3- گروه سوم هم بدون قرار قبلی و نسبت به علاقه و خلاقیتش میباید در کار ساخت برج کمک و مشارکت کند.

بعد به ما گفت که نتیجۀ این مسابقه را از قبل به روی کاغذ نوشته است و آن کاغذ را به دست یک دانشجو داد و به ما 10 دقیقه وقت داده و از کلاس خارج شد.

با اینکه "پادشاه" گروه اول در عمرش "برج" نساخته بود، با هماهنگ کردن همه و با تشویق و گاهی فریاد، موفق شد که برج را در 9 دقیقه بسازد.

در گروه دوم ولی حرکتی در کار نبود، از همان لحظۀ اول دو تا خروس جنگی با هم برای به دست گرفتن رهبری دعوا را شروع کردند. بقیه هم نشسته بودند و نگاه میکردند. آخر سر دو نفر ناظر شروع به فشار آوردن کردند که وقت دارد میگذرد و ما هنوز شروع نکرده ایم. خروس کوچکتر به ناچار تسلیم شد ولی به خاطر کمبود وقت، گروه موفق به ساختن برج قابل قبولی نشد.

ولی گروه سوم بسیار جالب بود. ایشان از همان لحظۀ اول و با سرعت زیادی شروع به کار کردند. اگر آنها را میدیدی، فکر میکردی که در نصف وقت، یک برج طولانی میسازند. ولی از آنجایی که هماهنگ نبودند و هرکس بنا به ذوق و سلیقۀ خود میساخت، دائما برجشان فرو میریخت. دست آخر هم موفق به ساختن هیچ چیز نشدند. فقط انرژی و وقتشان تلف شد.

پس از 10 دقیقه پرفسور آمد و نتیجۀ از پیش نوشته شده را به همه نشان داد. همۀ خوانندگان ما میدانند که پیش بینی پرفسور ما چه بود.
پیام رسید!
یک جامعه پیچیده تر از آن است که هرکس ساز خود را بزند...

۱۳۹۵ اسفند ۱۱, چهارشنبه

کمونیسم، بچه ای که ناقص زاده شد (5)


"هر کشوری خمینی خود را دارد"

ولادیمیر ایلیچ اولیانوف ملقب به "لنین" اولین رهبر سوسیالیستی- کمونیستی کشور نو بنیاد شوروی بود. پدربزرگ لنین رعیت و بندۀ یک خان بود. پدر لنین در دانشگاه قازان درس خواند و مدت زیادی دبیر ریاضیات و فیزیک بود و بعدها بازرس دولتی شد. در سال 1882 تزار روسیه، پدر لنین را جزو اشراف روسیه کرد. او لقب Dworjanin  را گرفت. بنا به قوانین اشرافی دوران تزار، لنین جزو اشراف زادگان محسوب میشد ولی از نوع دون پایه تر ایشان. این امر لنین را بسیار عصبانی میکرد چرا که او را به میهمانیهای سطح بالای اشرافی دعوت نمیکردند. ولی ایشان چون از خوانین بودند، پول خوبی از دهات عایدشان میشد. مادر لنین از آلمانیهای مهاجر روسیه بود.
در اینجا در میابیم که ادعای کمونیستها در مورد اجحاف طبقاتی در روسیه دروغ است. حتی فقیرترین افراد نیز میتوانستند در صورت شایستگی به دانشگاه راه پیدا کرده و ترقی کنند.
پس از اعدام برادرش به علت پیوستن به عوامل مخالف و نپذیرفتن لنین به عنوان اشرافی طبقۀ بالا، او مخالف سیستم شده و شروع با مبارزه با آن کرد. سلسله مراتب مبارزات لنین بسیار طولانیست و از حوصلۀ این بحث خارج.
او گاهی موفق و گاهی ناموفق بود. با اینکه شهرتی نسبی پیدا کرده بود، ولی تایین کننده نبود.
مدتی را هم در اتریش به سر برد تا اینکه توجه آلمانیها به او جلب شد. آلمانها که نزدیک بود جنگ جهانی اول را ببازند، سعی کردند که در دو جبهه نجنگند. موقعیت داخلی روسیه ضعیف و متزلزل بود و فقط نیاز به یک جرقه داشت. آلمانها با لنین تماس گرفته و به او نقدا پنجاه هزار مارک سکۀ طلا دادند و با قطاری شخصی، او را به روسیه رسانیدند. از ترس اینکه او مبادا از وحشت و دودلی از قطار پیاده شود، درهای قطار را مهر و موم کرده و قطار بدون توقف تا روسیه در راه بود. طبق سندهای موجود، آلمانیها به او دو میلیون مارک به صورت سکۀ طلا بعدها دادند که از سرنوشت آن پولها خبری در دست نیست.
عربده کشیهای لنین در مورد جامعۀ بدون طبقاتی به یک طرف و داستانهای بعدی او به طرف دیگر.
از آنجایی که خزانۀ دولتی خالی بود و لنین از چیزهای لوکس خوشش میآمد ولی آدم املی بود، گنجینه های هنری روسیه را به گوز غازی حراج کرد تا برای خودش یک رولزرویس بخرد.


او دستور داد که جواهرات Faberge که در میان آنان تخم مرغانی از جواهر بودند را بفروشند. فقط قیمت 9 عدد از این تخم مرغها حدود صدمیلیون دلار  در نیویورک تخمین زده میشوند.
او هر کدام از این تخم مرغها را به قیمت 5 دلار فروخت....
لنین برای خود در مدت حکومتش 9 عدد رولزرویس خرید.
با اختراع "وحشت سرخ" شروع به قتل عام مخالفین خود کرد. از آنجایی که ملت روسیه کم کم آرزوی بازگشت به دوران پادشاهی را داشت، لنین دستور قتل تزار و خانواده اش را داد. بلشویکها، خانوادۀ تزار را بدون محاکمه به داخل یک زیر زمین برده و بدون هدف قرار دادن خاصی، به میان ایشان تیراندازی کردند. پس از اینکه اسلحه ها خالی شده بودند، قاتلین دریافتند که اعضای این خانواده همگی زخمی، ولی کشته نشده اند. پس تا زمانی با آنان تیراندازی کردند که به خیال خودشان کشته شدند. شاهدین سالها بعد اعتراف کردند که در حین دفن کردن خانوادۀ تزار، برخی از دختران تزار هنوز نفس میکشیدند.
به هنگام مرگ، لنین از چندین بیماری رنج میبرده. او گویا سکتۀ مغزی کرده و شریانهای او بسته بوده اند. بسیاری میگویند که سفلیس داشته و دلیل میآورند که در خون او ارسنیک که دوای رایج آن زمان برای سفلیس بوده پیدا کرده اند.
عاقبت پوست او را کنده و مومیایی نمودند و مانند عروسکی تا به امروز در معرض نمایش گذاشتند.