۱۳۹۴ فروردین ۹, یکشنبه

عجب انقلاب شکوهمندی کردم من!(13)

"ای خائن!"

یک سایت وابسته به جمهوری اسلامی، طی یک "نظرسنجی"، لیستی از خائین به نظام اسلامی را منتشر کرد.

نظرسنجی/ خائن‌ترین ضدانقلاب سال ۹۳ کیست؟

مهم این نیست که نام چه کسانی بر روی لیست است. مهمتر این است که نام چه کسانی بر روی لیست نیست. یعنی چه کسانی از نظر گردانندگان این "نظرخواهی"، به جمهوری اسلامی خیانت نکرده  و مخالف آن نیستند.
در این لیست اثری از سازمانها و احزاب چپ ایرانی نیست.

ادامه دارد...

۱۳۹۴ فروردین ۸, شنبه

عجب انقلاب شکوهمندی کردم من! (12)

"هفده شهریور"

در اینجا مایل نیستم که در مورد وقایع هفده شهریور قلمفرسایی کنم. این جریان، میخی بر تابوت رژیم شاه بود. یعنی نابودی رژیم امری محرز بود.
موضوعی که من میخواهم به آن اشاره کنم، سوای دروغها و اغراقهایی که در مورد این روز شد، ابهاماتی میباشد که بسیاری، حتی طرفداران رژیم گشته نیز سرسری از آن گذشته اند.

- در آن روز بسیاری شاهدان میگفتند که سربازان با هاج و واج به بالا و اطراف خود نگاه میکردند.
- در بسیاری از موارد، صحبت از این شد که از میان تظاهرکنندگان به سوی سربازان شلیک شده است.
- در مواردی، حتی بعضی از بچه های کنفدراسیون پچ پچ میکردند که بسیاری از کشته شدگان از پشت تیر خورده اند.
- یاسر عرفات ادعا میکرد که در آن زمان 50 رزمنده در ایران داشته که ساواک از آن بی اطلاع بوده. نقش فلسطینیها در این میان چه بود؟
- چرا در این روز در میدان ژاله 9 سرباز با تیر کشته شدند؟ مگر غیرنظامیان، غیرمسلح نبودند؟

سئوالی که من از خود میکنم این است: چرا پس از گذشت این همه سال، جرائد، خبرنگاران و تلویزیونهای اپوزیسیون،  در صدد پیدا کردن سربازان حاضر در میدان ژاله برنیامده اند تا با ایشان مصاحبه ای کنند؟ ایشان یک فرمانده و راننده و مسئولین حاضر در میدان داشتند. ایشان اکنون کجایند؟ چرا با ایشان مصاحبه نمیکنند؟
نام این سربازان باید مشخص باشد. لیستی باید موجود باشد. این افراد کجایند؟ چرا پیدایشان نمیکنند.
میتوان یک فراخوان داد و از ایشان تقاضا کرد که اگر در خارج هستند، با جرائد مصاحبه ای به عمل آورند.
من تعجب میکنم که چرا تا به حال کسی به این فکر نیافتاده است.
به نظر من، اولین کسی که موفق به مصاحبه با یکی از این سربازان شود، برنده اصلی این انقلاب کذایی خواهد شد. البته باید تضمین شود که هویت این شخص حقیقیست.
اگر سرباز پیدا نشد، شاید بتواند یک پزشک قانونی را از آن زمان پیدا کرد. بالآخره باید حداقل یک شاهد فنی را بتوان پیدا کرد یا نه؟


- نیروهای انقلاب ادعا کردند که در میدان ژاله 4000 نفر کشته شده اند.
- میشل فوکو، فیلسوف و روزنامه نگار فرانسوی ادعا کرد که 4000 نفر کشته شده اند.
- بنی صدر از پاریس اعلام کرد که 3000 نفر کشته شده اند. او بعدها ادعا کرد که هرگز چنین حرفی را نزده است.


- بعضی انقلابیون بعدها گفتند که 500 نفر در میدان ژاله کشته شده اند.
- فرماندار نظامی تهران گفت که تنها 87 نفر کشته شده اند.
- عمادالدین باقی، سالها بعد و با دیدن اسناد بنیاد شهید گفت که 88 نفر در آن روز کشته شدند.

نقش 17 شهریور و حقایق آن به حدی حائز اهمیت است که دست اند کاران آن واقعه، هنوز سعی در مخدوش کردن حقیقت دارند. آنهم پس از گذشت بیش از 30 سال.
به مصاحبه ای  با آقای "محمود دلخواسته" توجه کنید که که ادعا دارد، در آن روز در میدان ژاله به شخصه حضور داشته است.


آقای دلخواسته بدون آنکه قصدش را داشته باشد، به چند موضوع اشاره میکند:
1- ادعا میکند،با مسلسل کالیبر 50 به روی تظاهرکنندگان آتش گشوده شده بودند. در اینجا من تأکید میکنم، از آنجایی که قشر چپ ایرانی اصولا کم اطلاع و ظاهری میباشد، مطلقا دروغ نگفته است. به احتمال زیاد آنجا نبوده و یا دارد با درام کردن موضوع و یک کلاغ چهل کلاغ کردن، به فعالیت انقلابی خود مشروعیت میبخشد. ارتشیان و جنگ دیدگان میدانند که استفاده از کالیبر 50، چه بلایی بر بدن انسان میآورد. لطفا به فیلم زیر توجه کنید تا بدانید، شلیک کالیبر 50 چه تأثیری بر بدن قوچ کوهی دارد:


چنانکه میبینید، بدن قوچهای کوهی قطعه قطعه میشود. در هیچ گزارش پزشکی بعد از واقعه 17 شهریور، به این مورد اشاره نشده.

2- آقای محمود دلخواسته میگوید تظاهرکنندگان فقط از حق خود یعنی حق تظاهرات دفاع میکردند. باید از ایشان پرسید که اینهمه آتش زدن بانک و سینما و حمله به پاسگاههای ژاندارمری و کلانتری، نشانه عقلانیت و صلح طلبی این جماعت بوده؟ ایشان از قصد فراموش میکنند که حضور ارتش، فقط برای حفظ نظام نبوده بلکه برای حفظ جان و مال مردم هم بوده. در کدام کشور دمکرات دنیا، به آتش زنندگان بانک و سینما، دسته گل اهدا میشود؟
3- اگر 17 شهریور توطئه ای حساب نشده از طرف انقلابیون نبوده، چرا ملایان وخصوصا ملا غفاری که به تظاهرات 17 شهریور دعوت کرده بودند، در آن روز غیبشان زده بوده؟ این را هم که آقای دلخواسته به آن اذعان کرده اند.

چرا در آن روز 9 ارتشی بر اثر شلیک گلوله کشته شدند؟ آنهم از طرف تظاهر کنندگانی که به قول ایشان خشن نبوده اند و فقط به سربازان گل اهدا میکرده اند؟


۱۳۹۴ فروردین ۵, چهارشنبه

عجب انقلاب شکوهمندی کردم من(11)

"یک سوسیالیست واقعی"

در محله ای که ما زندگی میکردیم، پدرم تعریف میکرد که در زمان رضاشاه یکی را گرگ خورده بود! یعنی تهران آنقدر ناآباد و کوچک و بدون توسعه بود. الآن محله ما در مرکز شهر واقع شده است.
راه آهن، سنگ بنای ایران مدرن بود. کسانی که با انگ زدنها رنگارنگ میخواهند ساخت راه آهن را سیاسی و یا نظامی جلوه دهند، خط ایدئولژی دارند. ساخت راه آهن کار ساده ای نبود. کیفیت راه آهن به قدری بالا بود که حتی بخشهایی از ریلهای ایران، هنوز مُهر پهلوی را دارد. آنهم با هزینه فقط یک ریال برروی قیمت شکر.


به یاد آورید که پس از گشایش خط راه آهن شیرازدر زمان احمدی نژاد، این خط پس از استفاده فقط یک بار، صدمات اساسی دید.


"کارخانجات"
شاه، کارگران و خانواده ایشان را بیمه کرد. کارگران در اوراق سهامی کارخانه های بورسی سهیم بودند. کارگران را در سود کارخانه سهیم کرده بود. برای کارگران کارخانه های دولتی و نیمه دولتی، خانه های ارزان قیمت با اقساط طولانی ساخت. به کارگران دولتی "بُن" میدادند تا چند بار در سال از مغازه های مخصوص، بسیار ارزانتر از جاهای دیگر خریداری کنند.
کار بر و بچه های ما این بود که در میتینگها و تماسهای خصوصی با کارگران و نمایندگان کارگری، حس حرص کارگران را قلقلک بدهند. ما به ایشان میگفتیم که مثلا این کفش که در کارخانه شما تولید میشود و در مغازه به قیمت 20 تومان به فروش میرسد، تو بابت آن فقط 3 ریال میگیری. آخر این عدالت است؟ ولی به او نمیگفتیم که صاحب کارخانه باید پول برق و آب و تلفن را بدهد. او باید مواد خام را بخرد تا با آن کفش تولید شود. او باید مالیات بدهد. او باید تو را بیمه کند. او باید پول وسایل ایمنی تو را بدهد. و از همه مهمتر، او باید پول حقوق خودت را بدهد. باید بگویم برای ما، دوران راحتی بود. و تحریک یک کارگر نادان کاری بسان راحتتر.

"کشاورزی"
شاه نه فقط کشاورزان را از یوغ خان و خانبازی رها کرد، بلکه به ایشان زمین داد. او با ایجاد "تعاونی شهر و روستا" دست سلفه خرها و واسطه ها را به طور جدی از محصولات کشاورزی دور کرد. در محله ما هم یکی از این "تعاونیها" بود. ایشان به سختی مشتری داشتند. ملت به این تعاونیها اعتماد نداشتند. میگفتند از بس قیمت این تعاونیها پایین است، پس لابد کیفیت خوبی ندارند! ما هم گاهگاهی، در صورت خریدهای زیاد به آنجا میرفتیم. قیمتها اصلا مسخره بودند.  جنسها بسته بندی نبودند و داخل سطلها و گونیهای بزرگ عرضه میشدند که از قیمت آنها میکاهید. باز هم به این مورد تأکید میکنم که به کالاها "سوبسید" داده نمیشد. کالاها بدون واسطه و به قیمتی عادلانه از کشاورز خریداری و مستقیماً در شهرها به فروش میرسید. کشاورزان با پولهای حاصله میرفتند زیارت کربلا و مکه، به جای اینکه پول آن را برای خرید یک تراکتور و یا تحصیل فرزندانشان پس انداز کنند.

"خدمت سربازی"
به مانند اروپا، میشد میان خدمت سربازی و یا "خدمت اجتماعی" انتخاب کرد. "سپاه دانش" به روستائیان سواد میآموخت. "سپاه آبادانی" زمین کشاورزان را شخم میزد و راههای صحیح کشاورزی را به ایشان یاد میداد. "سپاه بهداشت" در جاهای صعب العبور به درمان روستائیان میپرداخت. روستائیان هم چپق میکشیدند و برای زیارت کربلا نقشه میریختند.

پرونده:SepaheTarvij.jpg

"معتادان"
معزل اعتیاد از زمان قاجار برای پهلویها به ارث رسیده بود. دولت با تدابیر بسیار مدرنی، در صدد مهار و عقب راندن اعتیاد شد. این تدابیر در آن زمان حتی در اروپا هم نبود. از آنجایی که هنوز "متادون" رواج نیافته بود، دولت به معتادان غیر قابل درمان، تریاک سهمیه ای پاک میداد، تا با ارضاء اعتیاد خود، به دنبال قتل و دزدی نروند. این با تأیید یک پزشک انجام میشد. توضیع تریاک دولتی، فقط با ارائه یک کارت مخصوص ممکن بود. بقیه را هم دولت به خرج خود ترک اعتیاد میداد.
ما در محافل دانشجویی شایعه میکردیم که دولت با این کارش میخواهد "خلق ایران" را معتاد کند تا حس انقلابی را از ایشان بگیرد. الحق که اینجور شایعات، در جوامع دانشجویی خوب به بستر نشست. در آلمان، این ایده، تازه اوائل دهه 90 میلادی به مغز دولت آلمان رسیده بود.


"فواحش"
فرح پهلوی رأساً سرپرستی فاحشه ها را به عهده گرفت. کار جاکشها این شده بود که برای دختران که قدری در این جریانات بودند، جواهرات و دیگر چیزها میخرید و آنها را دارای بدهی میکرد. دختران و زنان هم میبایستی از طریق فاحشگی، بدهی خود را پس میدادند. در قدم اول، فرح پهلوی فاحشه ها را صاحب کارت شناسایی کرده و همگی را از مکانهای مختلف به "شهرنو" جمع کرد. به این ترتیب در خیابانها فاحشه ای دیده نمیشد. در قدم دوم با فرستادن پزشک، فاحشه ها را مجبور به ویزیت هفتگی کرد تا سلامتشان تا حدی تضمین شود. در قدم سوم، دولت با نفوذ فرح پهلوی، بدهیهای فاحشه های جوانتر را میخرید و آنها را از قید جاکشهایشان رها میکرد. در آموزشگاههای نظیر خیاطی و سلمانی، به ایشان مجاناً آموزش داده میشد تا سرپای خود بایستند.
ما در همه محافل شایعه پخش میکردیم که فرح با این کارش میخواهد از نسل جوان ما جنده بسازد. جالب اینکه این ادعاها، در محافل تحصیلکرده بیشتر تأثیر میکرد تا جای دیگر!
ملاها هم شایع کرده بودند که فرح، سابقا در سوئیس بدکاره بوده و میخواهد آن را در ایران ترویج دهد. همان مشتریان فاحشه ها، بعداً فاحشه ها را میکشتند و آتش میزدند. باید بگویم تحریک ملت ایران، با آن شکم سیرشان، نه در قشر تحصیلکرده و نه در قشر بیسواد کار مشکلی نبود.


"حلبی آباد"
ایجاد حلبی آبادها در هر جامعه که از کشاورزی عبور کرده و وارد عصر سرمایه داری میشود، کاری عادیست. اولین حلبی آبادها در شهر لندن ایجاد شده بودند. گذر از عصر کشاورزی، سیل کشاورزان را به شهرها روان میسازد. چرا که در شهرها میتوان در کارگاههای تولیدی، به مراتب بیشتر پول درآورد. ولی حلبی آبادها در این مرحله، فقط نقش "ترانزیت" را بازی میکنند و گروهی آمده و پس از پول درآوردن، خانه کرایه کرده و جای خود را به گروه دیگر میدهد. ولی جامعه بیتفاوت، به این امر آگاه نیست. قشر تحصیلکرده ایران هم که تماسی با این مردم نداشت. فقط زشتی این مناطق را میدید. در ایران هم حلبی آباد فقط یک ترانزیت بود. کشور در برهه ای از زمان به قدری به نیروی کار نیاز داشت که 1 میلیون افغانی کفاف آن را نداد و باید از فیلیپین، هندوستان، بنگلادش و پاکستان کارگر میآمد. ما ولی برای تحریک مردم، ادعا میکردیم که ملت فقیر شده و این فقرا هستند که در حلبی آبادها زندگی میکنند و همه اش تقصیر شاه است.


"مدارس و دانشگاهها"
مدارس و دانشگاهها اصولاً مجانی بودند و این ربطی به قشر بخصوصی نداشت. با رشد ثروت، رشد جمعیت تشدید یافت. و تعداد مدارس و دانشگاهها، کفاف جمعیت را نمیداد. عقب ماندگی دوران قاجار را دولت نمیتوانست با سرعت جبران کند. قیمت نفت نیز تازه اواخر رژیم شاه بالا رفت که یکی از عوامل سقوط رژیم شاه نیز شد. ما بر روی این کمبودها انگشت میگذاشتیم و الحمدلله هم قشر تحصیلکرده همراه ما بود. ما فقط ایراد میگرفتیم، ولی راه حل ارائه نمیدادیم. هدف فقط سقوط شاه بود. هدف وسیله را توجیح میکرد. همه ما انگشت بر روی هزینه جشنها 2500 ساله میگذاشتیم. ملی امروز هم کسی نمیداند که در آن روز دولت شاه 2500 مدرسه را افتتاح کرد. آن موضوع به جنبش ما کمکی نمیکرد. بنابراین به موضوع و از این قبیل اشاره ای نمیکردیم.


اصولا در این موارد خود رژیم هم مقصر بود. روابط عمومی آن زمان بسیار ضعیف عمل میکرد. آن همه ساختمان سازی و آبادانی و پروژه های اجتماعی، از طرف خود رژیم بسیار طبیعی تلقی میشد و برای آن "تبلیغ"  نمیکرد. خب بدشانسی خودشان بود! میخواستند تبلیغ بکنند!

با وجود اینهمه کار برای ملت و مملکت، آیا این شاه بود که سوسیالیست بود و یا ما، چپهای وطنی...

در حال حاضر حوصله تکمیل این نوشتار را ندارم چون دارد حالم از خودم و انقلاب شکوهمندم به هم میخورد...

۱۳۹۴ فروردین ۲, یکشنبه

عجب انقلاب شکوهمندی کردم من!(10)

"نوکر بی اختیار"

شادروان شاپور بختیار اقیانوسی از شرف، متانت و معرفت بود. ولی آن موقع به او "نوکر بی اختیار" میگفتیم. امیدوارم که از من خرده نگیرید. هرچه باشد سطح فکر ما از این حد بیشتر و بالاتر نبود. تازه ما قشر تحصیل کرده و خارج دیده این مملکت بودیم.



دو ماه مانده به انقلاب شکوهمند، بختیار تمامی آزادیهای سیاسی موجود در ذهن بشری را آزاد کرد. برای اینکه شما خوانندگان این سطور، شیرفهم شوید که این بزرگمرد چه کرد، میخواهم آن را برایتان ترجمه کنم: شادروان بختیار لزوم و پایه های ادامه شورش و یا انقلاب را منتفی کرد. از همه بدتر اینکه او، ساواک را منحل نموده و ایران را به یکباره کر و کور کرد. ولی بهانه را در حقیقت از انقلابیون شکوهمند گرفت.
به جای اینکه به سر کار و کاشانه خود برویم و پیروزی به این مهمی را جشن بگیریم، دستور از کادر بالای کنفدراسیون آمد که:"جنبش ادامه دارد".
خب ما هم جنبش را ادامه دادیم. نوکر بی اختیار دیگر تبدیل شده بود به "نوکروافوری". از آنجایی که این بزرگمرد دستور مطلق داده بود که با تظاهرکنندگان و حتی متخلفین اجتماعی برخورد نکنند، ما هم به بانک زدن و آتش زدن اتوبوسها ادامه میدادیم. ما شب و روز در خیابانها ول بودیم. از ابتدا تا انتهای خیابانی، حتی یک پاسبان نمیدیدی. ما اتوبوسها را آتش میزدیم، برادران چفیه پوش زحمت میکشیدند و سینماها و مراکز فرهنگی را به آتش میکشیدند.
چه دزدیها و سرقتها و تجاوزها نمیشد. هر اتفاقی هم که میافتاد، البته مقصر اصلی آن شاپور بختیار بود.(که بود!)
زمانی هم که ملت به زندانها حمله کردند، چون زندانی سیاسی وجود نداشت، فقط متجاوزین و دزدان و قاتلین را فراری دادند که آنها هم بعداً دِین خود را به اجتماع پرداختند....

خوشبختانه از این پیر-انقلابیون آن زمان تعداد زیادی باقی نمانده است. ولی آن چند تا فسیلی که زنده مانده اند، به خاطر سطح شعور خود و کمبود درک از جنایاتی که نسبت به ایران انجام داده اند، هنوز مصرانه به انقلاب شکوهمند خود چسبیده اند. من این افراد را هیچگاه خیانتکار ندانسته و هنوز هم نمیدانم. چراکه طبیعت به هر انسان، مقدار معینی شعور داده. این مقدار شعور متأسفانه با بالا رفتن سن، کمتر هم میشود.
پاشنه آشیل و نقطه ضعف هر انقلابی شکوهمند ایرانی در دو نکته نهفته است:

1- "شاه ما را مجبور کرد که انقلاب کنیم"
اینکه آیا شاه این انقلابیون شکوهمند را "مجبور" به نابودی ایران کرد، باید تاریخدانان جوابش را بدهند. ولی بختیار که تمامی خواسته های انقلابیون را فراهم کرد؟ دیگر انقلاب چرا؟ ادامه آن، 2 ماه مانده به 22 بهمن 1357 چه معنا میتوانست داشته باشد و چه ربطی با عقل سالم داشت؟ او که حتی به بزهکاران سیاسی، عفو عمومی داده بود. او که ساواک را منحل کرده بود. او که تمامی جرائد و مطبوعات را آزاد گذاشته بود. او که به تمامی احزاب سیاسی اجازه فعالیت بدون مرز داده بود. کدام خواسته انقلابیون شکوهمند را بزرگمرد بختیار بدون جواب گذاشته بود؟

2- "انقلاب را از ما دزدیدند"
این یکی که دیگر نهایت بیشرمیست. رفراندم 12 فروردین 1358 ناقض صریح این ادعاست. تمامی سازمانها و احزاب در نشستهای مشترک، بر محتوای رفراندم به توافق رسیده بودند. نحوه برگزاری و روز اجرای رفراندم هم با موافقت همه احزاب و گروههای سیاسی به انجام رسید. در آن روز "یک گزینه" وجود داشت که از محتوای آن نه تنها همه خبر داشتند، بلکه با آن موافق هم بودند. آن گزینه هم چنین بود:"جمهوری اسلامی آری یا نه".
همه گروههای سیاسی آن زمان به یک جمهوری "اسلامی" بله گفتند. هیچ یک حتی پیشنهاد اضافه گزینه های دیگر را هم نداد. مثلا میتوانستند برای نشان دادن شعور سیاسی، گزینه هایی نظیر "جمهوری کمونیستی" و یا جمهوری "آبنبات چوبی" و یا "جمهوری کباب خوری" و یا امثالهم هم اضافه کنند تا نوادگانشان در آینده به هیکل ایشان خراب ننمایند. حالا همانها ادعا میکنند که انقلاب را از آنها دزدیده اند و نمیدانستند که نظام، "اسلامی" خواهد شد. به نظر من کار این فسیلها از وقاحت هم فراتر رفته و به جنون سلب مسئولیت رسیده.

به هر حال شادروان شاپور بختیار ، سمبل یک چکش اخلاقی بر فرق از خود بیخود یک نسل و وقاحت نادانی ذاتی ایشان میباشد. بیخود نیست که این فسیلهای سیاسی هنوز بعد از 36 سال سعی در مخدوش کردن چهره بختیار دارند.
از روح او طلب آمرزش دارم.


ادامه دارد...

۱۳۹۴ فروردین ۱, شنبه

عجب انقلاب شکوهمندی کردم من!(9)

"حماسه تخمه و خون"

تظاهرات آن زمان داشت تبدیل میشد به یک پیک نیک دائمی. زنان خانه دار این را کشف کرده بودند. مادرم که مهارت خاصی در این باب پیدا کرده بود. اغذیه فروشیها که کفاف نمیدادند از دست اینهمه آدم انقلابی. شب قبل از تظاهرات، مادرم گوشت کوبیده جانانه ای درست میکرد و با نان لواش در یک ساک گنده با خودش میآورد. گاهی هم کوفته و غیره. از روی تجربه، میرفتیم می ایستادیم کنار خانواده های دیگر. مثلا اگر گوجه فرنگی و یا خیار نداشتیم، از خانواده دیگر میگرفتیم و به ایشان چیز دیگر میدادیم. یعنی یک زندگی اشتراکی بدون پول در مایکروکوسموس جامعه توحیدی - سوسیالیستی!
یک چیزی که در هیچ تظاهراتی از طرف هیچ کس فراموش نمیشد "تخمه" بود. غذا که صرف میشد، دیگه تخمه فراموش نمیشد. البته یادمان نمیرفت که "مرگ بر شاه" هم بگوییم. همینطور که شعار میدادیم، تکه های تخمه از دهانمان پرت میشد بیرون.
دو چیز همیشه روی زمین بود: 1- خون 2- پوست تخمه.
خون را دوستان چفیه پوش میآوردند. از بچه های کنفدراسیونی این کار را کسی نمیکرد. و یا لااقل من موردی از آن ندیدم. ولی اگر خاطرات آقای "محسن رفیقدوست" را خوانده باشید، خود ایشان هم بدون خجالت تعریف میکند که با بطری از کشتارگاهها خون میآوردند و برای جری کردن ملت، خون به روی زمین میریختند. "امت" هم از خودش نمیپرسید که این خونها، به این مقدار فراوان، از رگ کدام دیوی ریخته. آخه بعضی اوقات یک لیتر و دو لیتر هم که نبود. حتی اگر صدای گلوله ای شنیده نمیشد و حتی یک سرباز هم در خیابان نبود مردم در دست داشتن رژیم در ریخته شدن خون شک نداشت. آن هم در زمان شادروان بختیار که بسان فرشته ای میان هیولاهای انقلابی، نوید انسانیت و صلح اجتماعی میداد.
این خونها به سختی از بطری در میآمد چون لخته شده بودند. به هنگام درآوردن خون، دست "خونریز" خونی میشد که او با راندمان بالایی آن را به روی دیوار و ماشینها میمالید. به این ترتیب ماشینها هم میشدند یک بیلبورد متحرک ضد حکومتی.
البته در جریان انقلاب آدم کشته شد که تعداد آن را سالها بعد "بنیاد شهید" اعلام کرد.
گاهگاهی هم بچه ها میرفتند بانک میزدند و کارهای انقلابی دیگر میکردند که اگر حوصله کنم، در نوشتارهای بعدی به آنها میپردازم.


ادامه دارد...

۱۳۹۳ اسفند ۲۸, پنجشنبه

عجب انقلاب شکوهمندی کردم من! (8)

"آی منو کشتن"

آن زمان کسی ساواک را نمیشناخت. فقط آدمهای سیاسی و یا کنفدراسیونیها و امثالهم معنی ساواک را میفهمیدند. اگر آدم معمولی از روی تصادف سروکارش با ساواک میافتاد، معمولاً به او میگفتند که "مأمور" هستند وهمین یک کلمه، طرف را راضی میکرد که با آدمهای مهمی سروکار دارد.
فقط دو سه ماه مانده بود به انقلاب که ملت با نام ساواک و اعمال بالفرض این سازمان آشنا شده بودند. آن موقع هرکس که یک روز هم پیش ساواک بود، میگفت که "شکنجه" شده. الآن هم همین است. دیگر زندان شدن برای ملت کافی نیست. اگر بگویی شکنجه شده ای، معروفتر میشوی. من شکی ندارم اشخاصی در زندانهای ملایان شکنجه شده اند. ولی به نظر من هر ننه قمری حق ندارد که ادعای شکنجه شدن را بکند. شکنجه، آثار بخصوصی بر روی بدن میگذارد.
شلاق خوردن، مشهورترین نوع شکنجه است. در ادبیات معاصر، از سه نوع شلاق یاد شده است:
- شلاق چرمی که اگر تعداد آن زیاد باشد پشت بدن را سیاه و سپس زخم میکند.
- شلاق با شلنگ که به دلیل ارزان بودن شلنگ، بسیار رایج است.
- شلاق با کابل که بسیاری از سیاسیون زمان شاه ادعا داشتند که با کابل شلاق خورده اند.
به چند عکس پائین توجه فرمایید. این عکسها از برده های فراری و شلاق خوردگانی در آفریقا میباشند. ایشان بنا به رسم آنروزگار با شلاق چرمی شکنجه شده اند.


اثرات این شلاق سالیان دراز بر تن قربانی میماند.
حالا آثار شکنجه بر یک فرد  سفید پوست با ترکه:


و اما شلاق با کابل! کابل دارای مغزی از مس بوده و نسبت به شلاقهای دیگر بسیار سنگینتر است. ادعای شکنجه شدن با کابل، کار ساده ای نیست. هر ضربه کابل نه تنها پوست و گوشت را میشکافد، بلکه قادر است دنده های قربانی را هم بشکند. آثار این شکنجه به طور ابدی بر بدن قربانی میماند.
در آن زمان علاوه بر شلاق، مد شده بود که ادعا نمایند، ناخنهای ایشان نیز کشیده شده. اگر ناخن کشیده شود، دیگر هیچوقت به طور سالم نمیروید. اگر ناخنی به هر دلیلی از انگشت جدا شود، ناخنهای جدا شده به صورت زیر رشد میکنند:




در برنامه های تلویزیونی چه ننه من غریبمهایی ما در نیاوردیم که ساواک با ما چه کرده. ادعا میشد که در زندان اوین، سطل سطل ناخن پیدا کرده اند و غیره. ولی حتی یک نمونه عکس ازجای شکنجه ها به ملت نشان ندادند. آخر لازم هم نبود. وقتی امام این را میگفت و روشنفکران از چپ تا راست این را تأیید میکردند، که دیگر نیاز به مدرک و عکس نبود!
الان هم دو تا چک تو صورت یکی بزنند، میگوید که شکنجه اش کرده اند. آنان که واقعاً شکنجه شده اند را سر به نیست میکنند، چرا که جای آن تا ابد بر بدنش میماند و میشود مدرکی علیه ملایان.
آبادانیه از اسارت عراق برمیگرده. خبرنگار ازش میپرسه: آقا در طول مدت اسارت شما، عراقیا با شما چه کردند؟ آبادانیه میگه: ولک دیگه نپرس! یا ما رو میکشتن و یا ما رو میکردن. بعدش میفهمه که خیطی بالا آورده، میگه: البته ما رو کشتن!

ادامه دارد...

۱۳۹۳ اسفند ۲۷, چهارشنبه

عجب انقلاب شکوهمندی کردم من! (7)

"آی صلوات!"

مدتی کوتاه قبل از انقلاب بود. با پدرم در امتداد خیابان کورش در حال پرسه زدن بودیم. روانشاد بختیار ساواک را منحل کرده بود. تمامی آزادیهای سیاسی که حتی در اروپا و آمریکا هم نبودند، در ایران بود. همه در خیابانها ول بودند. اکیداً دستور داده بودند که به هیچ نحوی کسی را دستگیر نکنند تا ملت جری تر از این نشوند. خب این دستور تا حدی آتش زدن ماشینها را جهت وقت گذرانی و تفریح آزاد گذاشته بود. لاتها و اوباش "سبیلدار" و گاهی بچه ها و جوانان، ماشین و یا یک اتوبوس را آتش میزدند. این اواخر که حتی آتش نشانی هم نمیآمد چون به ایشان سنگ پرتاب میکردند. در جنوب شهر که حتی مأموران آتش نشانی را کشته بودند. خب ملت دیگر انقلابی شده بود و "خلق" حق خودش را میخواست.(لابد حق خلق، خون آن مامور آتش نشانی بود).
پس از مدتی به یک چادر سبز رنگ رسیدیم که از آن صدای قرآن میآمد. داخل چادر شدیم. ولی برخلاف انتظار، آخوندی در کار نبود. رفقای حزب توده بودند که با گذاشتن عکس "امام" و قرائت قرآن، ملت را به سمت رادیکال شدن سوق میدادند تا اقدامات مرحوم شاپور بختیار را خنثی نمایند.
آن موقع من در جلسات علنی زیادی از حزب توده و یا فدائیان خلق شرکت کردم. در تمام جلسات علنی، پس از بردن نام خمینی به صورت 100% سه صلوات فرستاده میشد. این برو برگرد نداشت. و اگر کسی صلوات نمیفرستاد، با نگاههایشان به تو پس گردنی میزدند.
تمامی حلقه به گوشان امام، به جمهوری "اسلامی" در روز 12 فروردین 1357 "آری" گفتند. همانها که دین را افیون توده ها میدانستند. و همه آنها گفتند که ایشان را گول زدند.
حتی یکی نگفت که چطور است به محتوای رفراندم 12 فروردین، گزینه جمهوری کمونیستی، جمهوری مریخی و یا جمهوری دمکراتیک هم برای حفظ ظاهر اضافه شود تا در فردایی دیگر پس از این رفراندم کذایی، ریش ما را به تمسخر نگیرند.
خب انشاالله دفعه دیگر!



ادامه دارد...

۱۳۹۳ اسفند ۲۶, سه‌شنبه

عجب انقلاب شکوهمندی کردم من! (6)

"فرج سرکوهی"


موضوع جدیدی به یادم افتاد و آن دیدار از فرج سرکوهی در آلمان بود. نمیدانم که خوانندگان این سطور آقای سرکوهی را به یاد دارند یا خیر. ایشان قبل از انقلاب با آقای صمد بهرنگی و آقای غلامحسین ساعدی، حشر و نشری داشتند. آقای ساعدی همان ساعدی میباشد که به همراه جلال آل احمد، با علم به غرق شدن صمدبهرنگی، آن مرگ را به ساواک نسبت دادند.
از این جریان، جریان مسلح سازمان چریکهای فدایی خلق نشئت گرفت.

آقای سرکوهی هم در زمان شاه و هم در زمان جمهوری اسلامی در زندان بود و ادعا کرد که در هر دو رژیم مورد شکنجه قرار گرفته که هرگز قادر به ارائه مدرک در این بابت نشد.
در جلسه فرانکفورت، ایشان به همراه یک دختر خانم آلمانی که نقش مترجم ایشان را ایفا میکرد ظاهر شد. البته مجری و میزبان برنامه هم حاضر بودند.
آقای سرکوهی مانند همه چپهای وطنی با ته ریش، پیراهن چروک و شلوار پارچه ای و قدری ژولیده برای ما از خود و وضع موجود سخن گفت. برخلاف انتظار هم تا حدی از گلوبالیزاسیون که آن موقع بسیار داخل دهانها بود، دفاع نمود.
چند دقیقه هم در مورد شکنجه شدنش توضیح داد ولی مدرکی ارائه نکرد.
پس از اجلاس هم ایشان از مردم خداحافظی نمود. من هم به رستورانی رفتم و پس از صرف غذا خواستم سوار مترو شده و به خانه بروم. حالا اگه گفتید در میان آن شلوغی مترو، چه کسی را دیدم؟
بلی، آقای سرکوهی! ایشان با خانم جوان مترجم آلمانی قایم موشک بازی میکرد و دنبال او میدوید تا او را به معنای واقعی کلمه شکار کند!
آن دخترک که جای دختر یا نوه او را داشت، دائماً دست او را پس میزد، ولی آقای سرکوهی از رو نمیرفت. لبخند زورکی دخترک داشت از روی چهره اش محو میشد و جای خود را به خشم تحویل میداد. ولی انگار این "رفیق" ژولیده ما کلمه "نه" را نمیفهمید. من دلم میخواست که بدانم عاقبت این "شکار" به کجا میانجامد، ولی متأسفانه متروی من آمد و باید میرفتم.
"فرج" کلمه ای عربی بوده و به معنای آلت تناسلی زنانه میباشد. لینک

من هم در زمان خمینی دستگیر شده و در زندان بودم. ولی به جرأت میگویم که حتی یک بدرفتاری جزئی با من نکردند. با اینکه از مخالفان رژیم ملایی هستم، لازم نمیدانم که با دروغ، فرهنگ دروغ را در ایران بیش از این ترویج دهم.
همانقدر که قبل از انقلاب در مورد رژیم شاه دروغ گفتم و دروغ شنیدم به نظرم کافیست.
اگر هم کسی شکنجه شده، مدرک ارائه دهد و اعاده حیثیت کند. من هم پشت سرش میایستم و از حقش دفاع میکنم.
ادامه دارد...

۱۳۹۳ اسفند ۲۵, دوشنبه

عجب انقلاب شکوهمندی کردم من! (5)

"تظاهرات"

به خاطرات قاطی پاتی ام ادامه میدهم.
البته که به عنوان یک خانواده جوّ زده، ما به همه تظاهرات میرفتیم. یکی از باحالترین تظاهراتی که من در آن شرکت کردم، در خیابان "کورش" بود. پدر و مادرم کمی خسته بودند و ایستاده بودند در پیاده روی "هتل بین المللی" و فقط تماشا میکردند. ناگهان از بالای هتل، تکه های بزرگ شیشه  بر سر و کله تظاهرکنندگان بارش گرفت.


به بالا که نگاه میکردی، بر روی پشت بام فقط آدمهای ریش و پشم دار بودند. چند نفرشان هم چفیه فلسطینی داشتند. ناگهان از بالا فریاد زدند: "بگو مرگ بر ساواکی"! ما هم فریاد زدیم: مرگ بر ساواکی! حتی یک نفر بالای بام نرفت تا ببیند چه کسی این تخته شیشه های بزرگ را بر سر امت اسلامی میاندازد. ولی همگی میدانستیم که فقط کار ساواک است و والسلام.
آن چند نفری هم که آش و لاش شده بودند لابد اجرشان را خدا در آخرت داد.
در آن روز من مطمئن نیستم که پروژه تبدیل "ملت" به "امت" به پایان رسیده بود یا نه. ولی در خانواده ما اثراتش کاملا مشهود بود.
پدر من که سابقا کتابهای "ژان پل سارتر" و "آلبرت کامو" را به زبان فرانسه میخواند، در آن روزها فقط از علی و حسین و کربلا و یزید و کربلا سخن میگفت و عربی بلغور میکرد.

ادامه دارد...

۱۳۹۳ اسفند ۲۴, یکشنبه

عجب انقلاب شکوهمندی کردم من! (4)

"چهره پلید سیا"

میانه دهه 70 و 80 میلادی، بخش low Budget هالیوود ایده جدیدی برای پول درآوردن پیدا کرده بود. آن موقع ها که اینترنت وجود نداشت تا آدم بتواند صحنه هایی نظیر سربریدن داعش و داعشیها را ببیند. به خاطر همین هالیوود یک سری فیلم ارزان قیمت با هنرپیشگانی ارزان قیمت به بازار ارائه داد با نام "چهره های مرگ" و یا با تیترانگلیسی اش "faces if Death". این سری فیلمها بسیاری صحنه های خشونت بار داشتند که همگی ساختگی بودند.

faces-of-death-17.jpg      
  

این مجموعه فیلمهای ارزان قیمت، به قدری ناشیانه و کودکانه تهیه شده بودند که فقط به درد نوبالغان و یا آدمهای بیکار میخوردند. به سادگی میتوانستی ببینی که این فیلم ساختگیست. گاهگاهی حتی میکروفن را در استودیو میدیدی.
کوتاه مدتی بعد از خروج شاه از ایران، مخلوطی از این فیلم را با سریال "راز بقا" مونتاژ کرده و در سینماها به اکران رسانیدند. نام این فیلم را گذاشته بودند "چهره پلید سیا".
این مونتاژ، بوی سرخ چپهای وطنی را میداد. هرچه که بازیگران در فیلم میگفتند، چپهای وطنی طوری دیگر ترجمه کرده بودند.
من این فیلم "وطنی"  را به همراه پدرم در سینما آفریقا دیدم که آن زمان سینما آتلانتیک نام داشت.
چند مثال برایتان میآورم:
- چند مافیایی، یک مافیایی دیگر را ربوده بودند و با فرو کردن چاقوهای دراز و باریکی در بدن او، میخواستند بدانند که موادمخدر کجا پنهان شده اند. چپیها این صحنه را طوری ترجمه کرده بودند که انگار ماموران سازمان سیا، یک انقلابی بیگناه را شکنجه میکنند که جای "رفقای" خود را لو بدهد.
- چند صحنه ساختگی بر روی صندلی الکتریکی طوری ترجمه شده بود که گویا در آمریکا انقلابیون را اعدام میکنند.
- صحنه هایی از سریال معروف "راز بقا" نیز در این فیلم کشکی نیز مونتاژ شده بود. این سریال را من همگی دیده بودم. آن قسمتهایی که دامپزشکان، حیوانات وحشی را با آمپول بیهوش میکردند تا به ایشان واکسن بزنند را اینگونه ترجمه کرده بودند: سازمان سیا پول بسیاری را خرج میکند تا با کشتن حیوانات آفریقا با آمپول هوا، نسل حیوانات را در آفریقا منقرض کند.
- در صحنه هایی که در مورد "پول پوت" در کامبوج بود، سربازان پول پوت به رسم خمرهای سرخ، طحال اجساد را از بدن قربانیان خود خارج میکردند. با اینکه یونیفورم سربازان خمرهای سرخ کاملا معلوم بود و همگی چشم بادامی بودند و بر روی کلاه خودهای آنها "ستاره سرخ" مشهود، این صحنه ها را اینطور ترجمه کرده بودند: سربازان آمریکایی "خلق" کامبوج را مثله مثله میکنند.
- صحنه هایی از قبایل آدمخوار، اینجور ترجمه شده بود: در آمریکا آدمخواری رواج پیدا کرده است.

از اینجور فیلمها با "ترجمه های ایدئولژی زده" در بحران شورش 57 زیاد تولید شده بود. یک مثال دیگر، فیلم سینمایی "عملیات مرداب" به نام اورژینال " Southern Comfort" میباشد. این فیلم به سال 1981 اکران شد که با یک سانسور جالب وانمود میکرد، ارتش آمریکا سربازان خود را به قتل میرساند تا اسرار جنگ ویتنام را فاش نکنند.


این به اصطلاح انقلاب فقط با دروغ همراه بود. همگی، و همگی از قصد دروغ گفتیم. نتیجه این دروغ،  یک دروغ بزرگ بود. حالا علی مانده و حوضش!

۱۳۹۳ اسفند ۱۷, یکشنبه

عجب انقلاب شکوهمندی کردم من! (3)

"همسایه ساواکی ما"

من خاطراتم را در رابطه با انقلاب شکوهمند قدری قاطی پاتی مینویسم. آن طور که به یادم بیایند. به خاطر همین، امیدوارم که خوانندگان این سطور متعجب نشوند.
گرماگرم انقلاب بود. بر همه مسلم شده بود که سازمانی مخفی به نام "ساواک" وجود دارد که کارهای بدی انجام میدهد. دیگر کار از آنجا گذشته بود که مردم، کارهای عجیب غریبی را که به ساواک نسبت میدهند، باور کنند. این دیگر کافی نبود. مردم خودشان شروع کرده بودند داستانهایی در حد شأن شعوری خود بسازند.
در همسایگی ما خانواده محترمی زندگی میکرد که سرش در لاک خودش بود. یادم میآید که یک تویوتای آبی هم داشتند. با کسی هم تماس خاصی نداشتند. تا زمان انقلاب هم، کسی با ایشان کاری نداشت. ولی به یکباره اوضاع تغییر پیدا کرد. اصلا کسی این را نمیدانست، ولی زمزمه میشد که پدر خانواده ساواکی میباشد. اگر نبود، پس چه کاره بود؟ کسی که با آنها کار نداشت. کسی که با آنها معاشرت نداشت. و کسی هم با ایشان سلام علیک درست حسابی نداشت. پس حتما ساواکی بودند!
پس از ماجرای 17 شهریور، ناگهان شایع شد که پدر خانواده مذکور نه تنها ساواکی میباشد، بلکه از جلادان "معروف" ساواک است. بنا به گفته خانمی در همسایگی ما، گویا پسربچه ای در خیابان ما با مشتهای گره کرده داشته در خیابان را میرفته و "مرگ بر شاه" میگفته که پدر خانواده، این جلاد ساواک، او را گرفته و با چاقو دست پسربچه را بریده است. البته نه تنها ما، بلکه همه خیابان آن را باور کردند.
هیچ کس نپرسید:
- نام این پسربچه چه بود؟
- از کجا آمد؟
- چطور تنهایی هوس کرده که یک تنه دست به تظاهرات بزند.
- خونش کجای خیابان تنگ و باریک ما ریخته شد؟
- سرنوشتش چه شد؟
- چه کسی شاهد این عمل بوده؟
- این شاهد کجاست؟ نام این شاهد چیست؟
-...

جنایت دوم این خانواده برای امت خیابان ما عجیب تر و ترسناک تر بود. این جنایت دوم، دیگر ملت را بر علیه این "ساواکی خون آشام" بسیج کرد.
روزی، همسایه ای در حضور من به پدرم گفت: "میدانی این ساواکی چه کرده؟"
پدرم: نه!
همسایه: "مرتیکه روانی ماشینش را اوراق کرده و دارد قطعه قطعه میفروشد تا فلنگش را ببندد".
کسی از او نپرسید که اگر یک نفر با عجله میخواهد فلنگش را ببندد و فرار کند، دیگر چرا ماشینش را یکجا نمیفروشد تا کارش سریعتر تمام شود.
در ضمن این را از کجا میداند و یا چه کسی شاهد آن بوده است؟
راستی مگر فروختن ماشین شخصی، کاری فراسوی اعمال عادی اجتماعی میباشد؟
ملت که به امت تبدیل شده بود، تصمیم به عکس العمل گرفت. یادم میآید که نامه به خانه آن مرد نجیب میانداختند که: ساواکی خون آشام، خونت دیگه حلاله".
جالب اینجاست که محله ما از محله های باسواد و تحصیل کرده تهران بود.
من دیگر این خانواده را هرگز ندیدم.
پس از گذشت اینهمه سال، گاهگاهی به این خانواده و دختر کوچکشان فکر میکنم...

۱۳۹۳ اسفند ۱۰, یکشنبه

عجب انقلاب شکوهمندی کردم من!(2)

"شاه و ملت"

انقلاب شاه و ملت، محبوبیت عجیبی برای شاه آورده بود. برای اولین بار در خاورمیانه و در یک کشور اسلامی، یک نفر، یک ملت را از اسارت خان و خانبازی نجات داد.
یکی از بزرگترین دشمنان شاه، پدربزرگ من بود. تا زمان پدرش، خانواده او از سرشناس ترین خوانین اطراف همدان بودند. تا زمان انقلاب شاه و ملت، خانواده پدربزرگم آدمهایی مفت خور و علاف بودند. بعد از انقلاب شاه و ملت، ایشان تبدیل شدند فقط به آدمهای علاف.
از روی عقده، به هرکجا که میرسیدند، با آب و تاب تعریف میکردند که "خان" هستند ولی کسی تحویلشان نمیگرفت و این به خشم ایشان دوچندان میافزود. مادربزرگم هم همیشه با یک علاقه خاصی تعریف میکرد که چگونه "رعیت" را شلاق میزدند و به گودالی میانداختند که سیاهچال نام داشت. یک روز پدرم که دیگر به آنجایش رسیده بود، از کوره دررفت و به مادربزرگم گفت: "خانم شما غلط میکردید که ملت را کتک میزدید."
برای اینکه به طرز فکر این جماعت پی ببرید، ببینید که پدربزرگم چه چیزهایی از خودش ترشح میکرد. او عمیقا عقیده داشت که گوگوش را "انگلیسیها" آورده اند تا ملت را سرگرم کرده تا ملت به یاد کمبودهای خود نیافتد. بعدها ادعا کرد که خمینی را انگلیسیها آورده اند تا ملت ایران شاد نباشد!
علت آن را هم اگر جویا میشدی، میگفت که اینها همه اش سیاست است و ما زیاد از آن سر در نمیآوریم. حالا فکر کنید که سرکردگان حزب توده که همگی در قدیم از خوانین و ملوک بودند، با از دست دادن قدرت و پول خود چقدر از شاه نفرت داشتند.
همه ما به یاد داریم که چگونه شاه سوار یک جیپ عادی و یا یک ماشین کروکی ساده به میان مردم میرفت و و با ایشان تماس میگرفت. تماس ملت با شاه کاری ساده بود.

  722 

تصمیم ساده ای میان اعضای حزب توده و بعدها، میان اعضای کنفدراسیون دانشجویی گرفته شد: تخریب چهره سیاسی و اجتماعی شاه، در داخل و خارج از طریق فاصله انداختن میان او و ملت.
تصمیم به ترور شاه و تخطئه تمامی رفرمهای مثبت او گرفته شد. ترور شاه با آن تدابیر امنیتی مسخره، ساده ترین راه بود. شاه 3 بار مورد ترور واقع شد که هر بار تدابیر امنیتی شدید تر میشد و تماس شاه با توده مردم کمتر میگردید.
کنفدراسیون در خارج و حزب توده در داخل، چهره شاه و را برای ایرانیان و خارجیان مخدوش میکردند.
یکی از مسخره ترین ادعاها این بود که آزادی رعیت و دادن زمین به ایشان به شکست انجامیده و و به مملکت لطمه زده. یکی از علل آن این بود که حالا که به دهقانان زمین داده شده، چرا به ایشان آب و تراکتور داده نمیشود!
من هنوز که هنوز است کشوری را سراغ ندارم که به دهقانان خود به صورت مجانی تراکتور داده باشد. حتی در کلخوزها هم، با درآمد کلخوز، تراکتور "خریداری" میشد. در همه دنیا باید دهقان با سود فروش محصولات خود، تراکتور و کود را"بخرد". پس اگر اینجور باشد، باید به هر تاکسیران و یا اتوبوسران یک اتوبوس و یک تاکسی مجانی داد تا با آن کار کنند! هر عکاس باشی هم باید یک دوربین مجانی از دولت بگیرد و هر مغازه دار هم یک مغزه دو دهنه مجانی!
جالب اینکه این ادعاها، هم در خارج و خصوصا در داخل، شنوندگان خوبی داشت. چپ ایرانی نمیگفت که چطور دهقان ایرانی، قبل از انقلاب شاه و ملت "آب" برای کشاورزی داشت، ولی بعد از رفرمهای شاه نداشت. آنهم بعد از آنهمه لوله کشی و سدسازی و آبادسازی.
از همه جالبتر اینکه من هم در آن زمان به این جملات، بدون انتقاد باور داشتم.

ادامه دارد...