۱۳۹۴ دی ۱۰, پنجشنبه

عجب انقلاب شکوهمندی کردم من (22)

"بیشعوران ایران، متحد شوید"

یکی از بزرگترین مشکلات جامعه بشری، کتمان و باور نکردن حقیقت است. منظور من کتمان حقیقت از روی قصد نیست. منظور من "باور" نکردن حقیقت است. نه از روی بدجنسی، بلکه برعکس، از روی خیرخواهی.
یکی از این باورهای عبث، ایمان به آزادی کشورمان ایران است. همینجا میخواهم آب پاکی را روی دست شما بریزم و بگویم که من و شما و چند نسل بعد از ما، آزادی ایران را هرگزنخواهد دید. این عین حقیقت است.
دلیلش را هم در این نوشتار توضیح میدهم. کلاه خود را در خلوت قاضی کرده و ببینید که آیا قادر به تأیید آن هستید یا خیر.

- چند سال پیش که در ایران بودم، با یک زوج ایرانی طبقه متوسط آشنا شدم. ایشان پسری نیز داشتند که در هندوستان در شهر "پونا" علوم کامپیوتری میخواند.
خانم خانواده آرشیتکت و از همه مهمتر استاد دانشگاه بود. آقای خانواده هم رئیس بازنشسته بانک. در ملاقاتی که یکبار با هم داشتیم، سخن به بیراهه دانشگاه تهران رفت و صحبت از طرح سردر معروف دانشگاه تهران شد. برادر من هم که در آنجا حضور داشت، از آن خانم پرسید که آیا او آقای کورش فرزامی، طراح دروازه دانشگاه تهران را شخصاً میشناسد یا خیر. چرا که او از معروفترین طراحان قبل از انقلاب میباشد. این خانم نه تنها نام آن طراح را نمیشناخت، بلکه مصرانه بر این امر پافشاری میکرد که دروازه دانشگاه تهران "بعد از انقلاب" ساخته شده است. برادرم هم با متانت مثال آورد که اگر به عکسهای زمان انقلاب و تظاهرات مقابل دانشگاه تهران نگاه کنیم، سر در دانشگاه تهران مشخص است. ایشان ولی زیر بار نمیرفت. انگار که گوگل وجود ندارد و فقط با گفتن یک "نه"، همه چیز درست میشود.


جالبتر از همه اینکه، این خانم با آب و تاب برای ما تعریف کرد که جهت ارتقای سطح کتابخانه رشته مهندسی دانشگاه تهران، به آن کتابخانه یک جلد "قرآن" هدیه کرده است! انگار که قرآن در یک کشور اسلام زده مانند ایران قحط است و دانشگاه تهران نیز همین یک کتاب را کم داشته است. شوهر ایشان هم "درویش" بود و نوعی زندگی گیاهی را انتخاب کرده بود. در مورد شهر پونای هندوستان هم بگویم که این شهر سوای اینکه از مراکز مهم کامپیوتری هندوستان محسوب میشود، مرکز فرقه "اوشو" نیز میباشد که به گمان من و با توجه به سابقه خانوادگی پسرشان، بیجهت این شهر را جهت تحصیل اختیار نکرده بود.
چنین است وضع اجتماعی طبقه متوسط در ایران که این قشر از مهمترین طبقات هر جامعه ای برای حفظ ارزشهای آن جامعه به حساب میآید.

- چندی پیش هم ویدئویی از یک "پزشک" ایرانی در مورد "فوائد قمه زنی" دیدم که امید من را بیش از پیش از آینده ایران برید.

- حتی فامیل من نیز این نکبت به دور نیستند. عمه من در زمان شاه فقید، با داشتن درجه "سرهنگی" در ارتش خدمت میکرد. من سندی از مذهبی بودن وی در آن زمان مطلقاً در دست ندارم. ایشان دو پسر هم دارند که خود نیز صاحب فرزندانی میباشند. وضع یکی از پسرعمه هایم از نظر مالی به هیچ وجه رضایتبخش نیست. ولی همین عمه من با غرور میگوید که تا به حال 6 بار جهت زیارت به سوریه رفته، 4 بار کربلا را زیارت کرده و دفعه دوم است که به مکه میرود. او کوچکترین درکی از وضع زندگی پسر خود که پاره تن وی است، ندارد. خاطره جالبی هم از شوهرعمه ام دارم. با ماشین داشتیم از جایی رد میشدیم که او ناگهان دستپاچه از راننده خواست که او را سریعاً پیاده کند. وقتی دلیل را از او جویا شدیم، او گفت که در این مسجد (با انگشت اشاره کرد) دعای کمیل میخوانند که او محال است  این دعا را از دست بدهد. او هم در زمان شاه شخصی مذهبی نبود.
فشارها و تبلیغات مذهبی به طوری با شدت به مغز هموطنان ما تزریق میشوند که همگی تسلیم بلا اراده آن شده اند. مادر من هم هر وقت به دیدار ما به خارج میآید، میان هر دو کلمه خود، از واژه های "انشاالله" و ماشاالله" استفاده میکند و آنهم از طریق ضمیر ناخودآگاه. بعد از یک ماه، کم کم از این واژه ها دیگر استفاده نمیکند.
به عقیده من، جامعه ایرانی، تحت فشار تربیت اسلامی در مدارس و دانشگاهها به حدی رسیده است که هر فرد ایرانی به اندازه یک ملا، دارای معلومات اسلامی میباشد. یک دانشجوی ایرانی حتی میداند که لباس حضرت اصغر در فلان روز چه رنگی داشته است!

حتی یک نگارنده فرهیخته به نام مستعار "مزدک بامدادان" که وبلاگ " همستگان" را اداره میکند، جهت انتقاد از آقای اشکوری، چنان مقاله ای فنی با دانسته های اسلامی-مذهبی مینویسد که شاید بسیاری ملایان نیز از نوشتن چنان نوشتاری فنی عاجز باشند.
باید اذعان کنم که من حتی یک نوشتار ایشان را از دست نداده ام و با اینکه با بعضی نظرات ایشان موافق نیستم، به استدلالات فنی ایشان احترام زیادی میگذارم. بزرگترین اشتباه تاکتیکی ایشان در نگارش این نوشتار این است که با بحث سیاسی بر سر مقوله های مذهبی، جستار جدایی مذهب از سیاست به شکست میانجامد. ایشان به عنوان یک فعال سیاسی-مدنی هرگز نباید دُم به تله بحثهای مذهبی بدهند و در اصل میباید اظهارات آدمهای مذهبی را زیرسبیلی در کرد تا مقوله مذهب در بعد سیاست مطرح نگردد.

چنین چیزهایی را نمیتوان به سادگی از مغز یک انسان ایرانی خارج ساخت. غم انگیزتر از همه اینکه، ما در عصر "اینترنت" و "گوگل" زندگی میکنیم و باید تا حدی بتوانیم میان حقیقت و تخیّل را تشخیص دهیم. ولی ملت ایران از روی قصد، چشم بر روی حقیقت بسته و با موهای آنچنانی و آرایشهای بهمانی، در تکیه برای حسینِ 1400 سال پیش سینه میزند.


- سری به صفحه فیسبوک "علمای فیسبوک" بزنید تا بدانید که جامعه ایرانی تا چه حد در منجلاب خرافات و مذهب غرق شده است و نظر بدهید که آیا این نسل را میتوان نجات داد یا خیر. به عقیده من، امروزه هر ایرانی از هر طبقه ای که باشد، پتانسیل اسیدپاشی به صورت یک زن را دارد.

هدف این نوشتار باورمندی من به شکست ضد ملایی جنبش بعضی ایرانیان نیست. امیدوارم که این امر بر خوانندگان این نوشتار مشتبه نشود. اتفاقاً برعکس! از آنجایی که نسل ما هرگز براندازی ملایان را به چشم خود نخواهد دید و جدایی دوباره دین از سیاست را تجربه نخواهد کرد، باید به تلاشهای خود دوچندان افزوده و به آن شدت بخشیم تا بلکه نوادگان خود را نجات دهیم.

۱۳۹۴ آذر ۲۷, جمعه

عجب انقلاب شکوهمندی کردم من(21)

"آن مرد سبیل داشت"

یکی دیگر از چهره های درخشان آن خانه دوران پناهندگی، فردی به نام "ساسان" بود. بهترین و شبیه ترین "سبیل استالینی" مال او بود. بی دلیل نبود که وی "نایب مُرشد" کمونیستهای آنجا شده بود.
سوای این مطلب، این موضوع برای من هنوز گنگ است که چرا کمونیستهای وطنی، به طور ظاهر استالینیسم را رد و نقد میکنند، واز طرفی بسیار سعی دارند که سبیلی مانند او داشته باشند!
چند خاطره جالب از "ساسان" دارم که جالب است.
بعد از اینکه مُرشد کل یعنی "یعقوب" میرفت، نوبت نایب مُرشد ما "ساسان" میشد. او بر روی گفته های یعقوب صحه میگذاشت و اگر کسی سئوال و انتقادی کرده بود، به طور لفظی به حسابش میرسید و او را به داخل "خط" بازمیگرداند.
ساسان همیشه نافی ارزشهای به قول خودش "بورژوازی" بود. از دید او دموکراسی، تا زمانی که شوراها وجود دارند، معنی نداشته و فقط برای منحرف کردن ذهن خلقها در غرب به کار برده میشود. از نظر او دموکراسی اصولاً در کشورهای پادشاهی غیر ممکن بودند و عقیده داشت که در کوبا و آلمان شرقی و کره شمالی، خلقها به مراتب آزادتر و برابرتر از کشورهایی نظیر انگلستان، کانادا، نروژ و سوئد میباشند. ولی هرگز نفهمیدم که چرا به کره شمالی نمیرفت.
او بزرگترین دشمن آمریکا و انگلیس بود تا آن روز که یک دوست دختر انگلیسی پیدا کرد. از آن روز به بعد فقط دشمن آمریکا بود!
دخترک بدبخت او را با صداقت دوست میداشت و از پول خودش برای ساسان خرج میکرد و با ماشینش دائماً ساسان را اینور و آنور میبرد.
تا روزی که یکبار به خانه آمدم و آن دخترک را گریان کنار یکی دیگر از بچه ها دیدم. جریان را مطلع شدم. گویا پدر ساسان در ایران "تصمیم" گرفته بود که برای شاه پسرش یک عروس دست و پا کند و ساسان هم پای تلفن درجا موافقت کرده و با یک تلفن ساده با دخترک انگلیسی قطع رابطه میکند. جالب اینکه پس از آن، ساسان ادعا میکرد هرگز نمیدانسته که آن دخترک اهل انگلستان بوده.
قبل از آنکه عروس ساسان برسد، او به اداره مددکاری رفته و برای او و خودش اتاقی مهیا کرده و با هم به خانه بخت رفتند.
خانم ساسان که با چادر و روسری آمده بود، بعد از دو روز تأدیب ایدئولژیکی، کم مانده بود که نامش را به مارکس تغییر دهد. با اینکه حتی نمیدانست که واژه کمونیسم را با کدامین "ک" مینویسند.
ساسان و خانم کمونیستش بعد از گرفتن اقامت از آلمان، به کشور پادشاهی کانادا مهاجرت کردند. جایی که به قول خودش شرایط زندگی برای خلقها به علت پادشاهی بودن میسر نبود.
یک خصلت خصوصی که ساسان داشت را مایلم در اینجا برایتان بنویسم. اگر چه جایش در اینجا نیست و ممکن است خواننده را قدر گیج کند. اما از بُعد روانشناسی جالب است.  در آن خانه 40 متری، 10 نفر پناهنده با هم زندگی میکردیم و خلاصه از روی ناچاری از خصلتهای خصوصی هم با خبر میشدیم. یک موضوع که سوژه برای خنده ما بود، این بود که ساسان هیچوقت "نمیگوزید" و به قول معروف باد در نمیکرد. از ساعت 4 و یا 5 بعد از ظهر این شخص را میدیدی که بر روی صندلی خود نشسته و به خود تاب و فشار میداد. طرفهای 8 یا 9 شب جهت شستن دندانها و خواب، به دستشویی میرفت و به مدت چند دقیقه با صدای بلند میگوزید.
من از بچگی و نحوه تربیت ساسان چیزی نمیدانم، ولی باید کودکیِ غم انگیز و ناراحتی داشته باشد که از باد به در کردن وحشت داشت و تا 8 شب صبر میکرد تا خلاص شود.
اینجور آدمها آمدند و انقلاب کردند و حالا هم پشیمان نیستند و ادعا دارند کاری که انجام داده اند درست بوده و جایشان را هم در خارج خوش کرده اند. آخه ایران که دیگه جای زندگی نیست!

۱۳۹۴ آذر ۲۶, پنجشنبه

عجب انقلاب شکوهمندی کردم من (20)

"کشتم شپشِ شپش کُشِ شِش پا را"

یکی از بزرگترین مشکلاتی که رژیم پهلوی داشت، این بود که تصور مینمود خدماتی را که به جامعه ارائه میدهد، طبیعی میباشد. بنابراین برای خدمات خود تبلیغ نمیکرد. ما که از نسل آن زمان بودیم، کلاً خبری از این ایرانسازیها نداشتیم، چه برسد به نسل بعد از پهلویها. باید توجه داشته باشید که پهلویها، ایران را از قاجار تحویل گرفتند.

مقایسه ظاهر ایرانیان در اواخر قاجار با اوایل پهلویمقایسه ظاهر ایرانیان در اواخر قاجار با اوایل پهلوی

با آمدن به خارج، بسیاری از مسائل جزئی که جای آن فقط در ضمیر ناخودآگاه شخص است، به اصطلاح به او "حالی" میشود.
یادم میآید که در یک برنامۀ  آقای "بهرام مشیری"، ایشان خدمات رضا شاه را به مسخره میگرفت که آیا فلان کار و یا بهمان کار که او انجام داده "هنر" است؟
با آمدن به خارج، چشم گوش بسیاری از ما باز شد. البته کسانی مانند آقای مشیری بسیار هستند که خود را به خواب زده اند که نمیتوان ایشان را بیدار کرد.
زمانی که بچه دار شدم و بچه هایم در آلمان به کودکستان و سپس به مدرسه رفتند، با یک معضل اجتماعی روبرو شدم که باورش بسیار برایم سخت بود: شِپش!
در دنیای غرب تا به حال موفق به مهار شپش نشده اند. جلوی در هر مدرسه و یا کودکستان و یا دبیرستان، تابلوی کوچکی نصب است که بر روی آن، بیماریهایی که "حاد" میباشند را مینویسند، تا والدین خود را آماده کنند. واژه شپش را میتوان به طور روزمره بر روی این تابلوها دید!


پدر و مادربزرگان ما هنوز به یاد دارند که چگونه با یک برنامه گزاری ویژه و سراسری در زمان رضا شاه، شپش را در  ایران تقریباً ریشه کن کردند. در شهرها، تا زمانی که من در ایران بودم، فقط ما نام شپش را میشناختیم. کسانی هم میگفتند که شنیده اند، در دهاتی دور دست، شپش مشاهده شده است. تا امروز که شپش به مدارس ایران دوباره رخنه کرده است.
این موضوع را آقای مشیری به مسخره میگرفت. البته این موضوع فقط یک مورد از میلیونها مورد از خدمات پهلوی میباشد. ما هم که آن را درک نمیکردیم چرا که برای ما چیزی کاملا طبیعی بود.


ببینید معضل شپش در جهان تا چه میزان است که حتی پرفسورهای دانشگاه هم در مورد آن تحقیق کرده و در مورد آن مقاله مینویسند. یکی از جامع ترین تحقیقات در مورد شپش در حال حاضر، در استرالیا انجام شده است که در صورت تمایل میتوانید به این کتاب مراجعه کنید.
در آخر میگویم که بلی! کارهایی که رضا شاه، بدون داشتن عنصرهای زیربنایی و بدون درآمد نفت انجام داد، هنر محض بود!

۱۳۹۴ آذر ۱۸, چهارشنبه

عجب انقلاب شکوهمندی کردم من (19)

"تو به پرواز شک کردی و من به عقل تو"

دو کیلومتر دورتر از دهات ما در آلمان، دِهی بود که آدم جالبی در آن زندگی میکرد. اگر 100 بار هم حدس بزنید، محال است بدانید که از چه کسی صحبت میکنم.
این آقا به نام "ع. ا."، خواهر زاده "احمد شاملو" بود. سوای اینکه چیزهای جالبی از دایی اش تعریف میکرد، خودش هم سرگذشت نسبتاً جالبی داشت.
پدر آقای "ع. ا." خانواده را در اوان جوانی او، به مقصد آمریکا ترک کرده و زن و 3 بچه کوچک و محتاج را قال میگذارد. باید به مادر آقای "ع. ا." آفرین گفت که با شهامت و استواری زیاد، خود و بچه هایش را نجات میدهد. به شخصیت خصوصی آقای شاملو بیشتر پی میبرید اگر بدانید که این آقای مورد ستایش اهل ادب ایران، از زمانی که فهمید خواهرش تنهاست، دیگر حتی یکبار به ملاقات خواهرش نرفت و با او قطع رابطه نمود. آنهم از ترس اینکه مبادا مجبور به کمک خواهرش شود.
آقای "ع. ا." در اوقات فراست جذب ورزش رزمی کونگ فو میشود و از آن طریق با آقای "ابراهیم میرزایی" و زیرشاخه "کونگ فو توآ" آشنا میگردد. به طوری که مستقیماً مورد سرپرستی "آقای میرزایی" که لقب "راهبر" را داشت  قرار میگیرد. آقای "ع. ا." اگر اشتباه نکنم تا مقام "راهبان" و یا "جهانبان" این رشته رزمی صعود میکند و از معدود افرادیست که مستقیماً با آقای میرزایی کار میکرد.

ورزش کونگ فو اصولا مانند یک فرقه اداره میشود. حتی در آلمان هم، بخش بزرگی  از ورزش کونگ فو را "ایدئولژی" تشکیل میدهد. نباید فراموش کنیم که شاگردان کونگ فو در چین، خود را راهب میدانند.
آقای میرزایی که تا حدی از سلامتی روانی برخوردار نبود، بخش ایدئولژی را به حد اعلا رسانیده بود و از آن ورزش، نوعی فرقه مذهبی ساخته بود. این امر ملایان را گوش به زنگ کرده بود. آقای میرزایی در اوایل تلویحاً، و بعدها  صریحاً ادعای نوعی پیامبری میکرد. آدمهای دور و برش هم برایش داستانهای آنچنانی حضرت ابوالفضل  میساختند. مثلا ادعا میکردند که او میتواند 7 قدم بر روی آب راه برود. گویا  قدم هشتم برایش نحسی میآورده است!
آقای "ع. ا." تعریف میکند که ملایان هم تحت تأثیر این اراجیف قرار گرفته و از اینکه مبادا دکانشان کساد شود، مبادرت به دستگیری او میکنند. قبل از دستگیری، به چند پاسداری که مأمور بازداشت میرزایی بودند تذکر داده میشود که مبادا به چشمان میرزایی نگاه کنند تا مبادا او ایشان را هیپنوتیزم و یا حتی سحروجادو کند.
آن چند پاسدار هم با روحیه ای متزلزل به خانه میرزایی رفته و به محض اینکه میرزایی در را باز میکند، بدون اخطار و از روی وحشت به پای او تیر میزنند. آقای میرزایی از همان تاریخ تا به امروز لَنگ میزند. از همان زمان است که گویا دیگر نمیتواند مانند عیسی روی آب راه برود. ضارب آقای ابراهیم میرزایی، شخصی به نام "سهراب عیسی پور" ملقب به "یاسر" بود. آقای عیسی پور خودش از رزمی کارهای کونگ فو بوده است.
پس این جریانات، نایبان آقای میرزایی از جمله آقای "ع. ا." به خارج آمده و پناهنده میشوند. آقای "ع. ا." در حال حاضر ازدواج کرده و در نزدیکی شهر کلن زندگی میکند و با گذشته خود وداع نموده است.

حالا بازگردیم به جریان آقای احمد شاملو:

Bildergebnis für ‫احمد شاملو‬‎

یک مورد که آقای "ع. ا." چندین بار بر آن انگشت نهاد، موضوع "حسادت و نفرت" احمد شاملو از "فردوسی طوسی" بود. چنانکه میدانیم آقای احمد شاملو شخص تحصیل کرده ای نبود. احمد شاملو چهار و یا پنج کلاس بیشتر سواد نداشت و معلومات او از تاریخ و جغرافیا و خصوصاً تاریخ کلاسیک بسیار بسیار محدود بود. با اینکه خود شاملو از مخترعین شعر نوین ایران بود و سر همین موضوع میتوانست به خودش افتخار کند، ولی به جایگاه فردوسی بسیارحسادت میورزید. از آنجایی که مقام فردوسی در عرش اعلای ادبیات جهان است و شاملو را فقط به عنوان شاعری "خوب" در ایران میشناسند، این امر باعث میشد که شاملو نه فقط از فردوسی نفرت داشته باشد، بلکه به او مانند یک دشمن کینه بورزد.
از آنجایی که شاملو تحصیلات کلاسیک نداشت، میپنداشت که قهرمانان شاهنامه "حقیقی" هستند و نه "اسطوره ای". از طرف دیگر درک نمیکرد که فردوسی با در هم آمیختن تاریخ و داستان، ارزشهای فرهنگی ایران را به رشته تحریر آورده است تا آنان را جاودانه سازد. او تا اواخر عمرش نفهمید که فردوسی داستانسرا بوده و نه تاریخنگار!!!!
به همین دلیل از لابلای شاهنامه فردوسی، دائماً به قول خودش "اشتباه تاریخی" پیدا کرده و به نقد میکشید.
چیز دیگری که آقای "ع. ا." در 30 سال پیش مطرح کرد، اعتیاد آقای شاملو به هروئین بود. به عنوان خواهرزاده آقای شاملو چندین بار تأکید کرد که بسیاری از اوقات قادر به تمیز دادن رؤیا و واقعیت نبود. از آنجایی که میان برخی از اعضای جامعه ایران محبوب شده بود، به او عقده خودبزرگ بینی دست داده بود. به همین دلیل هم کتابهای تاریخی و فلسفی حرفه ای را اصولاً قبول نداشت و فقط به نظرات خود که برایشان تحقیقی به عمل نیاورده بود تکیه میکرد.
تاریخ ایران پر از حقایق تلخ و نا امید کننده است.

۱۳۹۴ آذر ۱۷, سه‌شنبه

عجب انقلاب شکوهمندی کردم من(18)

"دشمن صمیمی مُرشد"

در یک دهات نزدیک ما، در یک خانه مربوط به پناهندگان، شخصی بود به نام "جلال". نامبرده از لاتهای جنوب شهر تهران و ختم روزگار بود. خودش هم بدون رودربایستی گاهگاهی میگفت که در تهران خلافکار بوده است. من داشتم در آن خانه با یکی از بچه های پناهنده ملاقات میکردم که سر و کله مُرشد ما "یعقوب" برای اولین بار در این خانه پیدا شد. او آمده بود که برای فدائیان خلق گوشت تازه پیدا کند. تمام بروبچه ها جمع شده بودیم در آشپزخانه و از قضای روزگار یعقوب شروع کرد از فداکاریها و فعالیتهای سیاسی و رشادتهای خود در تهران صحبت کردن و شعار دادن. بعد تعریف کرد که چگونه ساواک به زحمت زیاد او را دستگیر کرده و روانه زندان نموده. طوری صحبت میکرد که انگار چگوارا پیش او درس چریکی یاد گرفته. یکی از بچه ها پرسید که به کدام زندان برده شد. یعقوب هم با غرور خاصی گفت:"زندان پل رومی".
ناگهان "جلال" بدون اختیار، از خنده منفجر شد و گفت: "پس من هم زندانی سیاسی بودم و نمیدونستم خارکُسه؟ زندان پل رومی که مال خلافکارای موادمخدر و قاچاقچی بود"!
آره برادر! مرشد ما بندش (گندش) را داده بود به آب و خودش جلوی همه آبروی خودش را برده بود. هم آنجا معلوم شده بود که "رفیق نیمه شهید راه خلق" در تهران با مواد مخدر سروکار داشته است!
یعقوب که رسوا شده بود، بنا به عادت چپهای وطنی ناگهان بلند شد و شروع کرد به شعار دادن: "جاسوس جمهوری اسلامی! خودم تو را به مقامات آلمانی معرفی میکنم! کی تو را فرستاده اینجا که منو ترور شخصیت کنی"؟
بعد هم یعقوب به سرعت آن خانه را ترک کرد و به بقیه رفقا "فتوا" داد که جلال از جاسوسان جمهوری اسلامی میباشد که باید رفقا هرکجا که او را دیدند، با او "برخورد" کنند.
رفقا هم که آدمهای ترسویی بودند و نمیخواستند با یک خلافکار موادفروش دربیافتند، این فتوا را استثناً زیر سبیلی رد کردند.

عجب انقلاب شکوهمندی کردم من (17)

"حسن عنتر"

"حسن" مسئول مالی چریکها در شهر و حومه ما بود. سازمان چریکها، اعضای این سازمان را موظف میدید که درصدی از حقوق ناچیز خود را اجباراً به سازمان اهدا کنند. آن موقع پناهندگان، پول تو جیبی ناچیزی از دولت میگرفتند که سازمانهای سیاسی ایرانی خارج از کشور، مدعی آن بودند. این احمقها هم "سهم" سازمان را میدادند. جالب این بود که اعضای سازمانها گرچه در کشوری آزاد زندگی میکردند که پشتیبان مالی و معنوی ایشان بود، ولی ایشان کماکان از "سازمان" خود مثل سگ میترسیدند.
مثلا مرشد فدائیان با اینکه نه شغلی داشت و نه درآمدی، گاه و بیگاهی با پورشه به ملاقات رفقایش میآمد. او ادعا میکرد که دوست آلمانی پولداری دارد که این پورشه را به او گهگاهی قرض میدهد. ما هیچگاه این دوست آلمانی پولدار  را نه دیدیم و نه نامش را شناختیم.  الله أعلم!
بنا به قانون پناهندگی آن زمانِ آلمان غربی، پناهندگان حق داشتن اتوموبیل را نداشتند. دلیل میآوردند که اگر پول ماشین را داری، چرا برای خودت خرج نمیکنی. و اگر میفهمیدند که ماشین داری، پول توجیبی ناچیزت را قطع میکردند.
"حسن" که خودش پناهنده و آس و پاس بود، یک Golf سفید رنگ خریده بود که تا حد جنون دوستش داشت. او هرگز و هرگز کسی را سوار آن ماشین نکرد مگر "یعقوب" را. کسی هم از ترس یعقوب نمیپرسید که تو با آن پول توجیبی که برای همه یکسان است، چگونه موفق به خرید یک ماشین نو با آن همه خرج و مخارج  شده ای. چون همه از مطرح کردن این سئوال میترسیدند. امیدوارم که خوانندگان این سطور منظور من را گرفته باشند.
خانواده های ایرانی مقیم شهر مجاور، بسیار افرادی اجتماعی بودند. خصوصاً که مهربانیهای زنان آن خانواده ها را هیچگاه فراموش نمیکنم. آنها گاهگاهی یک سالن کوچک دست و پا میکردند و کلی غذای جوراجور ایرانی میپختند که به قول خودشان "جوانان مجرد هم گاهگاهی طعم غذای خانگی ایرانی را بچشند".
مرشد ما یعقوب هم همیشه چتر خود را با دار و دسته اش آنجا میانداخت. آخرش هم چند تا متلک به خانواده های ایرانی میانداخت و به ایشان "پسمانده های بورژوازی" لقب میداد. ولی به جایش جای 6 نفر آدم غذا میخورد.
روزی "حسن" دریکی از این مهمانیهای ایرانی ، پس از اینکه چند تا پیک ودکا به بدن زده بود، بدون اینکه موزیکی در کار باشد، شروع کرد وسط ماجرا ورجه ورجه کردن. به خیال خودش میرقصید. رقصش قدری شبیه میمون بود تا جایی که "مُرشد" داد زد:" بشین حسن عنتر!".
این نام تا روزی که از آن شهر رفتم روی این آقا ماند. اگر حسن عنتر این سطور را میخواند، با عرض سلام!

عجب انقلاب شکوهمندی کردم من(16)

"آقا مُرشد شهر ما"

باید به این مورد اذعان داشت که چپها تا حد خوبی در آلمان ارگانیزه میشدند. دلیلش هم وجود ساختارهای موجود از دوران "کنفدراسیون" بود.
هنوز یک هفته هم از اسکان ما در دهاتمان نگذشته بود که سر و کله "یعقوب" پیدا شد. یعقوب مانیفست یک چپ ایرانی بود!
با اینکه اقلا ده سال از اقامتش در آلمان میگذشت، هنوز آلمانی را با لهجه ای بسیار غلیظ و دستورزبان کاملاً اشتباه صحبت میکرد. سیگاریِ شدید بود و مانند بقیه چپها، ظاهری ژولیده داشت. نکته مضحک اینکه او در آلمان، دانشجو هم بود! او تئاتر میخواند که خودش ماجرایی شنیدنی دارد که باید و حتما آن را برایتان تعریف کنم:
"یعقوب" ترک بود. و با همان لهجه ترکی اردبیلی و به همان غلظت، آلمانی صحبت میکرد. ولی فارسی که حرف میزد، بدون لهجه بود! این راز خلقت را من هرگز نفهمیدم.
اتفاقا او در همان دوران که ما آنجا بودیم،  درسش را با هزار درد و تألم به پایان رسانید. جهت پایان دادن به تحصیل و اخذ مدرکش، میبایست یک قطعه تئاتر را بر روی صحنه اجرا میکرد. او قطعه تئاتری را به نام "پرومته" انتخاب نمود. از آنجایی که زبان آلمانی او از ننه بزرگ اینجانب هم بدتر بود، این قطعه را به زبان "فارسی" اجرا کرد! و از آنجایی که هیچ فرد آلمانی هم دوره ایش قادر به هم بازی بودن با او نبود، بچه های پناهنده با او بر صحنه تئاتر همبازی شدند.
از تمامی بینندگانی که در آن جلسه حاضر شده بودند، آلمانیها کلمه ای از این تئاتر را نفهمیدند.
"یعقوب" خط دهنده چپهای ناحیه تحت کنترلش بود. او بود که میگفت بقیه مثلاً از امروز چه موضعی دارند و یا باید چه فکر کنند. او شدیداً میل داشت که روی صندلی بنشیند ولی دیگران میبایستی یک نیمدایره دورش روی زمین مینشستند. این امر برایش لقب "مُرشد" را به ارمغان آورد.
من هم از روی بیکاری، گاهگاهی به حرفهای مُرشد گوش میکردم.
این مُرشد ما نه از نظر ظاهری و عملکردی فرقی با مرشدهای زمان قاجار داشت و نه از نظر محتوا. او به طرز عجیبی از دنیای برونی بی اطلاع بود. بدون رو دربایستی بگویم که مانند یک دهاتی پشت کوه، بیسواد بود. من سر جریانات مختلف و پیش پا افتاده ای با او مجبور به بحث میشدم. چند نمونه:
1- او دائما با آب و تاب از دستاوردهای "رفیق استالین" تعریف میکرد که چگونه در زمان او، اولین انسان که همانا "یوری گاگارین" باشد، پایش را بر روی کره ماه گذاشته است. من یک اشتباه بزرگ کردم و اشتباهم این بود که "مُرشد" را جلوی بقیه تصحیح نمودم. آن روز به او گفتم که یوری گاگارین اولین انسان در "فضا" بوده ونه بر روی کره ماه و نیل آرمسترانگ برای اولین بار پای را برروی ماه گذاشته است. او چنان من را آنجا مسخره کرد و در گوشه ای گذاشت که جرأت نکردم بگویم اگر یوری گاگارین هم بوده باشد، در زمان "خروشچف" بوده و نه در زمان استالین! بقیه هم با تأیید مُرشد، کِرکِر میخندیدند و من را به خاطر بیسوادیم مسخره میکردند!
2- روز دیگری داشتیم همگی تلویزیون نگاه میکردیم. برنامه ای تاریخی در مورد حضور نظامی آمریکا در ویتنام بود. در صحنه ای، یک مسلسل چی آمریکایی را نشان میدادند که از هلیکوپتر به پایین شلیک میکرد. "یعقوب" ناگهان هیجانی شد و گفت: ببین چطور این مزدور امپریالیسم داره خلق ویتنام را با بمب اتمی میزنه"!!!!!!
من درجا گفتم که این مسلسل است و هرکسی دیگر میداند که مسلسل چه ظاهری دارد. اشتباه من این بود که بیسوادی و در عین حال ارتجاعی بودن "مرشد" را دست کم گرفته بودم. او جلوی بقیه یک نگاه تحقیر آمیز به من کرد و گفت: "عیب نداره. چون جوانی، بیسواد هستی. اگر چند تا کتاب خوانده بودی، اینجا چرت و پرت نمیگفتی".
بعد جلوی بقیه برایم توضیح داد که اتم "یک چیز کوچک" است. آن چیزهایی هم که از جلوی مسلسل بیرون میآید، چیزهای کوچکی هستند. پس اتم هستند.
من دلیل آوردم که در هیچ کتاب تاریخی نیامده که آمریکا در ویتنام سلاح اتمی استفاده کرده و این سلاح فقط در ژاپن و فقط دوبار، آنهم در جریان جنگ جهانی دوم مورد استفاده بوده است.
"مرشد" دوباره با لحن تحقیر کننده اش من را مورد شماتت قرار داد:"اشکال نداره. تو بچه ای و تحت تأثیر تبلیغات گوبلسی امپریالیسم غرب قرار گرفته ای. چون بیسوادی، توانسته اند زود گولت بزنند!
حالا بگذریم که من برای خودم سن و سالی داشتم.
بعد از اینکه "مُرشد" تشریفش را برد، من خِفت "ساسان" را گرفتم و از او پرسیدم:" تو که میدانستی که یعقوب مزخرف میگوید چرا حرفهای من را تأیید نکردی؟
او گفت:"هرچه رفیق بگوید، همان".
جای امیر عباس هویدا و انسانهای ایرانساز دیگر را میخواستند چنین آدمهایی بگیرند که خمینی با تیپ پا عذرشان را خواست.


عجب انقلاب شکوهمندی کردم من(15)

"ماتریالیسم ناب" و یا "فقط به خاطر یک مارک"

پس از گندی که خارج رفته ها به کشور زدند، تنها راهی که برایشان مانده بود، بازگشت دوباره به خارج بود. در اینجا مایلم چند خاطره از دوران پناهندگیم در آلمان در دهه 80 میلادی را بازگو کنم.
ایرانیان عموما از راه برلین شرقی، به آلمان غربی وارد میشدند. آن زمان برلین غربی جزیره ای برای جذب پناهندگان بود. دولت آلمان شرقی با دریافت ارز خارجی بابت ویزایش، بدون دردسر به همه ویزا میداد. به محض رسیدن به برلین شرقی، ما را به برلین غربی "دیپورت" میکردند!
از آنجا هم پس از یک هفته یا ده روز با اتوبوس به آلمان غربی میبردند و در شهرها و دهاتها پخش میکردند. چیزی که شدیدا به چشم میخورد، تعداد زیاد چپهای ایرانی در آلمان غربی بود. کسی به هیچ وجه حاضر نبود که به شوروی، رومانی، آلبانی و یا حتی خود آلمان شرقی که ویزایش را داشت پناهنده شود. ادعای رسمی چپهای آن موقع این چنین بود:" ما به غرب میآییم تا غرب را از پایین متزلزل کرده و سوسیالیستی کنیم. تنها هدف ما از آمدن به غرب این است. البته ما نیاز به زمان داریم".
کسی از ایشان نمیپرسید که چرا در همان ایران نماندی که آنجا را سوسیالیستی کنی!
جالب اینکه هیچکدام از این روشنفکران دهر خبر نداشت که "برلین غربی" مانند جزیره ای وسط خاک "آلمان شرقی" قرار دارد. با این افراد که صحبت میکردی، مسخره ات میکردند. بعد که این خبر "تازه" به ایشان ثابت میشد، ترس را در صورتشان میدیدی که مبادا اینجا گیر کنند و پایشان به "غرب موعود" نرسد. خلاصه اینکه، مقدار سواد عمومی روشنفکران ما که خمینی را برایمان به ارمغان آوردند و عکس او را در ماه دیدند، در چنین مایه هایی بود.

Bildergebnis für west berlin

خلاصه بعد از 10 روز ما را به دهاتی در استان "Westfalen" پخش کردند. من در خانه ای اجاره ای از طرف دولت با 10 پناهنده دیگر بودم. از شانس من، بیشترشان از چریکهای فدایی خلق بودند. در هر دهاتی، چنین خانه ای با 10 ایرانی بود. آن موقع ایرانیان، بیشترین پناهندگان را تشکیل میدادند. هر دهات با دهات ما تقریبا 2 تا 5 کیلومتر فاصله داشت. از آنجایی که دولت فقط متکلف پرداخت یک سقف بالای سر و غذا بود، ما پول چندانی برای سوار شدن اتوبوس نداشتیم. بنابراین پس از چندی دوچرخه تهیه کردیم و با آن رفت آمد میکردیم.
ولی اصل ماجرا که به تیتر این نوشتار مربوط میگردد:
یکی از چپهای وطنی به نام "رضا"، یکبار با پای پیاده از دهاتشان به دهات ما آمد تا رفیقهایش را ملاقات کند. از قضای روزگار در مسیر این چند کیلومتری که پیاده زیر باران آمده بود، یک سکه یک مارکی پیدا کرده بود. این بشر از این به بعد دیگر هیچ مسیری را نه با اتوبوس و نه با دوچرخه نیامد، به امید اینکه یک سکه پول پیدا کند.
دست بر قضا، در آن دو سالی که ما آنجا بودیم، او دیگر هرگز پولی پیدا نکرد. اگر نتوان این فداکاری را ماتریالیسم نام نهاد، پس چه میتوان نامید؟