۱۳۹۷ اسفند ۴, شنبه

ضرورت پرداخت غرامت به قربانیان شکنجه در یک ایران آینده

به نظر نگارنده، ایجاد یک نهاد برای بررسی و تأیید شکنجه و علاوه بر آن پرداخت غرامت به قربانیان شکنجه، چه در رژیم گذشته و چه در رژیم ملایی، باید از اولویتهای رژیم آتی ایران باشد.
برای جلوگیری از شکنجه و مبارزه با آن از طریق اقدامات مدنی، چنین نهادی از ضروریات است. اگر امر شکنجه در کنه خود محکوم و قربانیان آن مورد تایید و دلجویی قرار نگیرند، تقبیح شکنجه به طور عمقی ممکن نمیگردد.
از طرفی این یک امر رایج در کشورهای جهان سومی میباشد که با ادعای شکنجه شدن، برای خود:
1- اعتبار خریده 
2- شهرت کسب کرده 
3- برای اعتقادات و باورهای خود حقانیت کسب نمود.
به این ترتیب میتوان در عین حال از سوءاستفاده های کاذب و سیاسی جلوگیر به عمل آورد.
در نوشته های خود که علائم پاتولوژی شکنجه را توضیح دادم، نشان دادم که اثبات شکنجه به کمک پزشک قانونی و افراد مجرب حتی پس از دهه ها میسر میباشد.
بنابراین باید افرادی فرا حزبی به این امور رسیدگی کنند. دعوت از افراد و پزشکان سازمان ملل به رسیدگی به این پرونده ها نیز میتواند از انگ افرادی خاص مبنی بر غرض  داشتن نهاد رسیدگی به پرداخت غرامت به قربانیان واقعی شکنجه بکاهد.
من وقتی به این فکر افتادم که شرح زندان رفتن یک شخص بخصوص (نامش را به عمد نمیبرم) در زندان و شکنجه شدنش در آن محل خواندم.
او نوشته بود که در زندان ملایان سیگار موجود نبوده و آن را نوعی شکنجه برای خود دانسته بود. در موردی دیگر شرح داده بود که توالت زندان بو میداده و آن را نیز شکنجه نامیده بود.
ادعاهای زیادی در مورد شکنجه در رژیم قبل هم موجود میباشند که متاسفانه در کل اینترنت عکسی و یا مدرک خاصی موجود نیست.
این از اهمیت شکنجه شدگان واقعی میکاهد و مشکل و صدمات ایشان را به دست شوخی و کم اهمیتی میسپارد. 
شکنجه تعریف بخصوص دارد که سازمان ملل آن را تعریف کرده کرده است.
امیدوارم که با رسیدگی و پرداخت غرامت به قربانیان شکنجه در آینده، برای همیشه از شر این کار غیر انسانی راحت شویم.

کارل مارکس، خدمتکار خانواده و پسرش



کارل مارکس 46 ساله بود که خدمتکار خانواده Helena Demuth صاحب یک پسر گردید. این پسر که بعدا Henry Frederick Demuth نام گرفت، به روز 23 ژوئن 1851 به دنیا آمد.
این پسر حاصل خیانت مارکس به همسرش با خدمتکار خانواده بود. از ترس اینک مبادا فرضیه ها و تئوری های مارکس به خاطر این بچۀ ناخواسته خدشه بپذیرند، فریدریش انگلس تمامی مدارک و نامه هایی را که نشان میداد  این بچه، فرزند کارل مارکس میباشد را نابود کرد. 
انگلس حتی برای گمراه کردن دوستان و فامیل مارکس، پدرخواندگی این بچه را به عهده گرفت. انگلس بر آن بود که تنها در صورتی این خیانت جنسی مارکس را عیان سازد اگر مارکس با این بچه رفتار خوشایندی نداشته باشد. 
برای اولین بار آقای Werner Blooberg موفق شد پرده از این سر خانوادۀ مارکس در دهۀ 60 بردارد. آقای Bloomberg استاد دانشگاه آمستردام در رشتۀ تاریخ آلمان و بنیانگذار جبهۀ سوسیالیستی بود. 
حتی تاریخدان ژاپنی به نام Chushichi Tsuzuki موفق نشد پرده از سرنوشت پسر کارل کارکس بردارد. این پسر 50 سال از صحنۀ مبارزات سوسیالیستی محو شد.
چند سال پیش یک ژورنالیست به نام David Heisler موفق گردید که مقداری از سرنوشت پسر مارکس را رهیابی کند، با اینکه سعی شده بود آثار وجود او را به طرز ماهرانه ای از صحنۀ تاریخ بزدایند.
آقای Heisler موفق  شد پسر خواندۀ Henry Frederick  Demuth را پیدا کند. او Harry Demuth نام داشت که در آن زمان 90 ساله بود.
آقای Heisler  از Harry مطلع میشود که Frederick پیش یک خانوادۀ دیگر بزرگ میشود که بعدها به خرج انگلس، اسلحه سازی را یاد میگیرد. همسایه ها خاطرِ خوبی از او داشته اند. آنها میگویند که Frederick بعدها موهایش را دائما رنگ میکرده تا جوانتر به نظر برسد.
مارکس هرگز اجازه نداد که Frederick برای مادرش به اتاقهای دیگر خانه بیاید. او فقط حق داشت مادرش را در آشپزخانه که در ورودی مجزایی داشت ملاقات کند.
با اینکه مارکس مایل بود که رابطۀ خویشاوندی خود با Frederick را پنهان سازد، ولی این چیزی نبود که دوستان او آن را ندانند. حتی خانوادۀ Bebel که از دوستان نزدیک خانوادۀ مارکس بودند، به این موضوع در نامه های خود اشاره میکردند که این پسر چقدر از نظر شباهت با کارل مارکس شبیه است. 
 برای خواندن اصل این نوشتار در مجلۀ معتبر اشپیگل آلمان، اینجا کلیک کنید.
یک لینک دیگر در مجلۀ اشپیگل به زبان آلمانی موجود میباشد که میتوانید اینجا کلیک کنید.
---------------------
جالب اینجاست که مارکس که تا آن موقع که خدمتکارش از او حامله نشده بود، تمرکز حواسش پول و کاپیتال بود. ولی به محض اینکه پسرش به دنیا میآید، او موضع بخوصی نسبت به جایگاه خانواده میگیرد. او به ناگاه "خانواده تبلور مالکیت خصوصی" میباشد را مطرح میکند!
به گفتۀ او "در جامعۀ سوسیالیستی که باید در مسیر حذف مالکیت خصوصی حرکت کند، خانواده نیز باید به عنوان یک مظهر مالکیت خصوصی حذف شود. این را در صفحۀ 49 کتاب کاپیتال به آن اشاره میکند.
او مینویسد:" خانوادۀ کنونی، این خانوادۀ بورژوایی بر چه اساسی بنیاد نهاده شده است؟ بر اساس سرمایه و نفع شخصی!... آیا به ما حمله میکنید که ما میخواهیم به استثمار فرزندان توسط پدران و مادران خاتمه دهیم؟ درست است. ما به این جنایت پایان میدهیم!...".
درک مارکس از رابطۀ انسانی میان والدین و فرزندان بسیار غیر انسانی و غریب است. او رابط ای عاطفی میان این دو نمیبیند. او قادر به دیدن عشق پدر و مادر به فرزند خود نیست. او پدر و مادر را عامل استثمار و فرزندان را بردۀ این رابطۀ بورژوازی میداند که باید از بین برود...!

۱۳۹۷ اسفند ۱, چهارشنبه

معرفی یک سازمان آنارشیستی جالب آلمانی



گرچه آنارشیستها مایلند از خود تعریف خاصی ارائه دهند، ولی گروههای آنارشیستی حتی در چهارچوب تعریف خود نیز نمیگنجند. 
به تازگی در خارج از ایران آنارشیستهایی خود را در اینترنت معرفی میکنند که منافع ایران را هم در دستور کار سازمانی خود قرار داده اند. این چیزیست که در دهه های گذشته قابل انتظار نبوده و میان بعضی آنارشیستهای وطنی به عنوان گناه کبیره نگاه کرده میشد.
یک گروه آنارسیستی آلمان که از نظر خوانندگان این سطور بسیار جالب باید باشد Anarchistische Pogo-Partei Deutschland (حزب پوگو-آنارشیستی آلمان) میباشد.
پوگو نام رقصی میباشد که آنارشیستها، چپهای رادیکال و پانکها به آن علاقۀ خاصی دارند. رقاصان مست از الکل بر روی صحنۀ رقص ورجه ورجه کرده و به هم وحشیانه تنه میزنند. زخمی شدن به هنگام این رقص اتفاق نادری نیست.(فیلم)
علاقۀ من به این حزب به این جهت است که بسیار صداقت کلام دارند و از واژه ها برای طفره رفتن از نیت واقعی خود، استفادۀ ابزاری نمیکنند.
بخشی از برنامۀ حزبی این گروه را برایتان ترجمه کرده ام که امیدوارم برایتان جالب باشد:
1- بالکانیزه کردن آلمان. به این ترتیب معنی جنایت از بین رفته و مقدار جنایت به صفر میرسد.
2- کنار محلهای دوچرخه رو، باید بالشهای نرم گذاشت تا دوچرخه سواران زخمی نشوند. اتوماتهای کاندوم باید طوری نسب گردند که ویلچرسواران به این اتوماتها دسترسی داشته باشند.
3- به همۀ ارازل اوباش باید کارت ماهانۀ اتوبوس به صورت رایگان داده شود. محل عابر پیاده باید به ریلهای اتوماتیک مجهز شده تا کسی مجبود به قدم زدن نشود.
4- شهر برلین باید با ساخت و ساز بی رویه برای سالها قابل تشخیص به عنوان یک شهر نباشد.
5- ما خواهان آنیم که باغ وحشها تعطیل گردند. باید به شهروندان اجازه داده شود که طوری رفتار نمایند که کل شهر مانند باغ وحش شود. خشونت باید آزاد باشد.
6- همه جای آلمان باید شیرآبجو نصب گردیده و دسترسی به آبجو باید رایگان باشد.
7- کسی نباید مجبور به کار کردن شود. 
8- در همۀ پارکها باید گیاههای مواد مخدر پرورش داده شوند.
9- سکس باید در هر شرایطی و در هر کجا آزاد باشد.
10- برای بالکانیزه کردن آلمان لازم است که مردم اسلحه داشته باشند. کسی که از خانه اش بیرون میرود باید راه خود را برای رسیدن به مقصد با اسلحۀ گرم بازکند.
...
این حزب در هر شهر آلمان کتر از 1000 رأی نیاورده است.

گذار حزب سبزهای آلمان از طفولیت تا به دوران بلوغ نسبی (3)

یکی از بحث برانگیزترین اعضای حزب سبزهای آلمان آقای Daniel Cohn-Bendit میباشد. چیزی که او را از سایر سیاستمداران دنیا متمایز میسازد این است که او هم در آلمان و هم در فرانسه سابقۀ فعالیت سیاسی دارد. او بدون لهجه قادر است به هر دو زبان صحبت کند. 
سابقۀ سیاسی او به دهۀ 60 بازمیگردد. به علت رادیکال بودن، دولت فرانسه او را در سال 1968 به آلمان اخراج میکند و او به گروه دانشجویان سوسیالیستی آلمان میپیوندد. او با اینکه از یک خانوادۀ متعصب یهودی میباشد، خود را یک آتئیست مینامد. پدرش وکیل دادگستری و یک تروتسکیست بود. خانوادۀ وی اول قصد مهاجرت به آمریکا را داشت. در وحلۀ اول به فرانسه میروند و از آنجایی که قصدشان آمریکا بود، برای Daniel تقاضای پاسپورت فرانسوی نمیکنند. بعدها شکست اقتصادی خورده و ورشکست میشوند. پدرش سرانجام الکلی شده و از مادرش طلاق میگیرد.
Daniel Cohn-Bendit از مهمترین تاثیر گذاران سیاست در جامعۀ اروپا و حزب سبزها میباشد. 
یکی از اولین شغلهای او در جوانی، مربی و معلم در یک کودکستان بود. در کتاب خود "بازار بزرگ" من باب رابطۀ جنسی کودکان با بزرگسالان (نه برعکس) بخشهای بزرگی وجود دارد. او در این کتاب عقیده دارد که این کودکان هستند که به علت کنجکاوی طبیعی خود، بزرگسالان را اغفال میکنند و نه برعکس...
در این کتاب بخشهایی میباشند که او توضیح داده که چگونه کودکان زیپ او را بازکرده و آلت او را "نوازش" میکرده اند. آن روزها کسی به این کتاب اعتنای چندانی نکرد. بعدها که گند این کتاب درآمد و Daniel Cohn-Bendit مشهورتر شده  بود، وی تمامی این کتاب را "تخیلی" اعلام کرد که با واقعیت فاصلۀ زیادی دارد.
یک مصاحبه از او به سال 1982 در فرانسه وجود دارد که او در این  مصاحبه به دو چیز اشاره میکند: 1- او در حین مصاحبه از مواد مخدر استفاده کرده است 2- او در مورد پدوفیلی بسیار بدون شرم صحبت مینماید.
"... حسادت وجود دارد، وفاداری وجود دارد، گذشتن از این دو هم وجود دارد. آنقدرها هم سکس گروهی وجود ندارد آقاس گوث... بسیار کم. شاید هم بهتر. شاید هم بدتر. حیف باشد. من چه میدانم... با این سکسهای  گروهی کمی که من.... موادهای مخدر بسیاری هم وجود دارند... مواد مخدر بی خطری که من هم موافق  آزاد شدنشان هستم...کیکهای حشیش محشر هستند... من قبل از این مقداری از این کیک را مصرف کردم. بسیار عالیست. حالم بسیار روبراه است. بسیار خونسرد شده ام. حالم را بهتر کرده است. .... در حال حاضر آقای گوث من با کودکان کار میکنم. نمیدانید که بچه ها با من چه کارها میکنند". 
سئوال:" کودکستانهای آلترناتیو چه هستند؟"
Bendit: ساعت 9 میروم آنجا. پیش کوتوله های 16 ماهه تا 2 سالۀ خودم. کونشان را میشورم. بعد قلقلکشان میدهم. آنها هم من را قلقلک میدهند. بعد همدیگر را نوازش کرده...
آقای Guth: البته ممکن است که برای شما خوب باشد. اگر این نوازشها به بیراهه نروند و زیا د از خد نشوند.
Bendit میخندد.
Bendit: "آخ آقای گوث! چه نوازش بیش از حدی؟ البته نه! این مسخره است... شما هم ایده هایی از نوازش دارید!!! 
Guth: نباید با نوازش زیاد بچه ها را به ایده های بخصوی رسانید.
Bendit: اول اینکه من به بچه ها ایده نمیدهم. میدانید؟ درک بچه ها از سکس واقعا خارق العاده میباشد. آدم باید خالصانه صحبت کند و جدی... با بچه های بسیار کوچک واقعا موضوع چیز دیگریست. ولی بچه های 4 تا 6 ساله چیز دیگری هستند. مثلا وقتی یک دختر بچۀ 5 ساله لباس شما را در میآورد بسیار فوق العاده است. چون یک بازی میباشد. یک بازی بینهایت اروتیک. 
Guth: ولی شما من را سردرگم میکنید...
Bendit: گمان نکنم.. مگر انتظارش را نداشتید؟

رابطۀ آقای Daniel Cohn-Bendit با گروه "کمون سرخپوستان" هرگز به طور قطع ثابت نشد، اگرچه تماسهای او با این افراد را آقای Daniel Cohn-Bendit هرگز رد نکرد. 
در حال حاضر تمامی پرونده های آقای Daniel Cohn-Bendit از طرف حزبش سری اعلام شده است. هیچ کس نمیداند که این پرونده ها را چه کسی سری اعلام کرده و چه زمانی این پرونده ها آزاد خواهند شد.

۱۳۹۷ بهمن ۲۷, شنبه

گذار حزب سبزهای آلمان از طفولیت تا به دوران بلوغ نسبی (2)

در نوشتار قبلی سعی نمودم که ریشه ها و خواستگاه جناحی از حزب سبز آلمان را به شما نشان دهم تا با سوابق این حزب آشنا گردید. هدف من از طرفی دیگر نشان دادن راهی طولانیست که گاهی یک حزب باید بپیماید تا به بلوغ نسبی سیاسی برسد. 
در بخش اول در مورد "جمعیت بیماران سوسیالیستی" صحبت شد ولی هنوز ربط این سازمان که عموما از بیماران روانی عضو گرفته بود با حزب سبزهای آلمان را شفاف سازی نکردم. ولی باید خوانندگان گرامی را به قدری حوصله دعوت کنم.
گروه دیگری که سرنوشتش به حزب سبزهای آلمان گره خورده است، "کمون سرخپوستان" میباشد.
این "کمون سرخپوستان" از طرف و همسایگی "جمعیت بیماران سوسیالیستی" (1970) نشئت میگیرد. جالب اینکه این کمون هم مانند جمعیت بیماران سوسیالیستی، اولین بار به سال 1972 در شهر هایدلبرگ و سپس به سال 1977 در نورنبرگ  آلمان پایه گذاری شد. "کمون سرخپوستان" توانسته بود از "جمعیت بیماران سوسیالیستی" عضو گیری نماید.
اعضای این کمون از پدوفیلهای بزرگسال و کودکان خیابانی بودند. طرز زندگی و رفتار این کمون "ضد آموزشی" بود. ایشان تربیت و آموزش کلاسیک را ضد ارزشی دانسته و آن را رد میکردند. زیرسازمانهای آتی "کمون سرخپوستان" تا سال 2013 قادر بودند که اهداف سیاسی- آموزشی جوانان و کودکان  در حزب سبزهای آلمان را تحت تأثیر خود قرار دهند.
هدف اصلی "کمون سرخپوستان" در این امر بود که تربیت و آموزش کودکان و نوجوانان را به کلی از بین ببرد. 
دیگر هدف اصلی این کمون آن بود که پاگرافهای 173، 176 و 178 قانون جزایی آلمان را ملغی کند. این قوانین مربوط به سکس با کودکان، تجاوز به کودکان و افراد صغیرو ترویج سکس با کودکان میباشد.
از طرف دیگر این گروه این حق را برای کودکان میخواست که ایشان قادر به "طلاق" از والدین خود باشند. این کمون درضمن تقاضا داشت که مداوای بیماری روانی کودکان و تازه بالغان ممنوع  و پرورشگاهها تعطیل گردند.
از تقاضاهای مهم دیگر این کمون، ممنوع کردن تدریس اجباری کودکان بود. ایشان از تعطیل کردن مدارس گذشت کرده بودند.
رهبر "کمون سرخپوستان" فردی به نام Ulli Reschke  بود. برای او چندین بار دادگاه تشکیل داده شد ولی هر بار کمتر از 2 سال به زندان رفت.
برای اولین بار روزنامۀ TAZ مقالۀ مهم و مفصلی در مورد او و کمونش نوشت. پس از مدتی به سال 1980، زنان این کمون از آن جدا شده و در برلین برای خود یک کمون به نام "موشهای فاضلاب" بنا نهادند که این کمون به سال 1983 منحل شد.
اعضای "کمون سرخپوستان" و "کمون موشهای فاضلاب" به سال 1980  در اولین روز سنگ بنا نهادن حزب سبزهای آلمان شرکت کرده و بسیاری از مواضع خود را به حزب تحمیل نمودند.
یکی از بزرگترین و جالب ترین خصلتهای این کمون، اهداف محیط زیستی و "سبز" این کمون بود. ایشان حتی بسیاری قبل از دیگر جناحهای حزب سبز که بعدا پایه های حزب سبز را گذاشتند، مسائل محیط زیستی و ضد پروژه های اتمی و حمایت از حیوانات را مطرح کردند.
این امر باعث شد که تا مدتی طولانی کفۀ ترازو در سیاستهای حزب سبزهای آلمان به طرف این پدوفیلها سنگینی کند.
در نوشتار بعدی فیلمهایی از سخنرانی اعضای "کمون سرخپوستان" و "موشهای فاضلاب" را برای خوانندگان این سطور میگذارم.
 این نوشتار ادامه دارد....

۱۳۹۷ بهمن ۲۶, جمعه

گذار حزب سبزهای آلمان از طفولیت تا به دوران بلوغ نسبی (1)

بنیانگذاری یک حزب کار آسانی نیست. حزب سبزهای آلمان یک نمونۀ عالی در این  مورد است. ولی حتی بنیان یک حزب هم تاریخچه ای دارد. باید دید که یک حزب دوران طفولیت خود را کجا گذرانده است. سوای اینکه باید پایه های حزب سبزهای آلمان را در چند جای مختلف جستجو نمود، ولی در مجموع این حزب از گوشه ای محدود به پا خواست. 
قدیمی ترین رد پای یک جناح این حزب را میتوان به سال 1970 در گروه Sozialistisches Patientenkollektiv (جمعیت بیماران سوسیالیستی) یافت.
این جمعیت به تاریخ 12فوریۀ 1970 به رهبری آقای Wolfgang Huber در شهر نورنبرگ اعلان موجودیت کرد که از عضویت او و 52 بیمار روانی تشکیل شده بود.
فرضیۀ این گروه که در اساسنامۀ آن درج شده بود، این است که کلیۀ بیماریهای روانی که سرمنشأ آن جامعه است، گناه آن به گردن کاپیتالیسم میباشد چرا که کاپیتالیسم جامعه را بیمار میکند. و تا وقتی که کاپیتالیسم نابود نگردد، این بیماریهای روانی نیز ریشه کن نمیشوند. 
نمیدانم که سن خوانندگان این سطور قد میدهد یا نه. ولی زمان رژیم پیشین نیز گروههای چپ که عموما از حزب توده خط میگرفتند نیز شروع به مطرح کردن چنین تئوریهایی کرده بودند. ولی بعدها نتوانستند توضیح دهند چرا بدترین آدمخوارهایی مانند Andrei Chikatilo که در یک سیستم کاملا کمونیستی به دنیا آمده و در آن تربیت شده بود، قادر شد حداقل 53 زن  و بچه را به قتل رسانیده و قسمتهایی از بدن آنان را بخورد. او یک معلم بود!
گروه "جمعیت بیماران سوسیالیستی" هرگونه تراپی بیماران روانی را رد میکرد، اگر این تراپی یک "حرکت انقلابی" را شامل نمیشد. این حرکت انقلابی میباید جامعه را یک قدم به سوسیالیسم نزدیک کند تا پس از شفا دادن به جامعه، شفا دادن به بیمار روانی هم موثر گردد.
ایشان به روانپزشکی مدرن تهمت میزدند که آنها میخواهند فرد بیمار را فقط برای زندگی در یک جامعۀ بیمار آماده کنند و بس.
تعداد اعضای این جمعین پس از 4 ماه از 52 به 150 نفر رسید که همگی بیمار روانی بودند.
پس از اینکه دانشکاه هایدلبرک از از بهترین دانشگاههای آلمان میباشد، آقای Huber  را اخراج کرد، پس از شکایت وی به دادگاهی که خودش آن را قبول نداشت، دادگاه حکم داد که دانشگاه هایدلبرگ باید پول سالنهای برگذاری این جمعیت و حقوق آقای Huber را باید همچنان بدهد. 
پس از اینکه یک بیمار روانی عضو این جمعیت به علت مداوا نشدن خودکشی کرد، این سازمان علت خودکشی این فرد را به گردن جمعه انداخته و اعلان نمود که خود را "رادیکالتر" خواهد کرد. این گروه خود را بنا به اظهارات خود، به گروه جپ تروریستی بادرماینهوف نزدیک نموده و به آن گروه یاری رسانید.
بعدها پلیس در مقر این سازمان اسلحۀ گرم و مواد منجره پیدا کرد. 
پس از به زندان رفتن آقای Huber، اعضای بسیاری از این گروه رسما عضو گروه تروریستی بادماینهوف شدند و افراد بسیاری را به قتل رسانیدند.
به تدریج شهرت و معنی کاری این گروه از بین رفته و به تدریج و به طور غیر رسمی منحل شد.
این نوشتار ادامه دارد...

۱۳۹۷ بهمن ۲۳, سه‌شنبه

به مناسبت 22 بهمن: پرفسور سیروس خالدپور

Arbeitsbuch Histologie - Cyrus Khaledpour

پرفسور خالد پور متولد سال 1934 در تهران بود. دکترای پزشکی خود را در دانشگاه تهران به سال 1971 گرفت. از سال 1974 تا به سال 1976 استادیار دانشکدۀ پزشکی دانشگاه تهران بود. پس از انقلاب به آلمان آمده و در دانشگاه مونیخ و سپس در دانشگاه شهر ماینس تا به سال 1999 مشغول به تدریس بافت شناسی شد. پس از بازنشستگی به همراه چند پزشک دیگر مرکز درمانی و بهداشتی "نکیسا" را بنیان گذاشت و همین چند سال پیش درگذشت. او از خود دو دختر به جای گذاشت که یکی از ایشان پزشک و دیگری را درست نمیدانم.
برای کاری به دانشگاه ماینس رفته بودم که به طور تصادفی شاهد بحث یک دانشجو با یک پرفسور به زبان پارسی شدم. گویا بحث سیاسی بود. یکدفعه پرفسور خالدپور فریاد زد:" همین شماها بودید که زمان انقلاب تمام میکروسکوپهای دو چشمی کارل سایس را که من و پرفسور بافت شناسی از آلمان تهیه کرده بودیم، با چماق شکستید...."!
پس از چند هفته که با هم آشنا شده و با هم دوست شده بودیم، جریان را از او پرسیدم. او هم قیافه اش دوباره در هم رفت. برایم توضیح داد که کوتاه مدتی پیش از انقلاب با پول زیادی، دانشکدۀ بافت شناسی و پزشکی تهران تعداد زیادی میکروسکوپ درجه یک از شرکت کارل سایس آلمان خریده بودند که پرفسورها به آن افتخار میکردند.
انقلاب که شد، دانشجویان انقلابی برای نشان دادن انزجار خود از رژیم ستمشاهی، با چماق تمامی این میکروسکوپها را خرد و خاک شیر کرده بودند. 
این عمل بر روحیۀ پرفسور خالدپور بسیار تأثیر گذاشته بود.
توجه داشته باشید که دانشکده های بافت شناسی آلمان(حد اقل در ماینس و فرانکفورت) تا امروز فقط میکروسکوپهای ارزان قیمت یک چشمی دارند.
یاد پرفسور خالدپور به خیر و روحش شاد.
چون عکسی از او پیدا نکردم، عکسی از کتاب بافت شناسی او در آلمان برایتان میگذارم.

علل پرخاشجویی و خشونت در رفتار و گفتار کارل مارکس

"... دیروز بازهم به خاطر عود این بیماری سگی، کفگیرک، زیر ران چپم در خانه دمر افتاده بودم..." این جملات را کارل مارکس برای دوستش انگلس در نامه ای به تاریخ 13 فوریۀ 1866 از تبعیدگاهش در لندن مینویسد. 
یکسال پیش از انتشار اثر اصلی خود "کاپیتال"، مارکس به علت درد و دملهای چرکین ران خود مینویسد:" به محض اینکه این کتاب تمام شود، دیگر برایم مهم نیست که مرا به کشتارگاه ببرند و یا سقط شوم..." . او این جملات را به سن 47 سالگی مینویسد، وقتی که به مرگ نزدیک شده است.
دملهای چرکین نزدیک مقعد او، وی را کاملا از نظر جسمی که سوای آن دوباره به فقر نزدیک شده بود، کلافه کرده بود.  او با دقت خاصی جزئیات بیماری خود را برای دوستش "Fred" توصیف میکرد. او خارش و سوزش میان مقعد و بیضه های خود و پوست پوست شدن این ناحیه از بدن خود را "رقت  انگیز" توصیف میکند.
پزشکان سعی میکنند بدون موفقیت، مدت درازی بیماری او را با داروهای ارسنیک دار معالجه کنند. مارکس با نامیدن پزشکان به عنوان کلاهبردار مینویسد:"کاملا مشخص است که در این مدت، تخصص من در بیماری کفگیرک از این پزشکان بیشتر است".
ولی این "متخصص" بیماری کفگیرک کاملا در اشتباه بوده است. دکتر متخصص پوست آقای Sam Shuster پس از خواندن نامه های مارکس و بررسی توصیفهای او در مورد بیماریش به این نتیجه رسیده است که او دچار بیماری Hidradenitis Suppurativa بوده است که در زبان عامیانه به آن Acne Inversa هم میگویند.
نامی که آدمی را به یاد بچه مدرسه ایهای صورت جوشی  میاندازد، یک بیماری خطرناک و دراز مدت است که زندگی آدمی را به جهنم تبدیل میکند. در وحلۀ اول زیر پوست گره های کوچکی بوجود میآیند که قابل لمس میباشند.  این گره ها به دمل و جوش تبدیل میشوند. در وحلۀ دوم، این بیماری به دملهایی تبدیل میشوند که از زیر پوست به هم وصل شده و چرک آن دائما به بیرون ترشح میکنند که با بوی بدی همراه هستند.
این را دکتر Wolfram Sterry از بیمارستان شاریتۀ برلین هم تأیید میکند. 
بوی بد و شدید این بیماری، او را از زندگی اجتماعی هم محروم میکند. در گزارشها آمده است که قشر اشرافی لندن، به خاطر بوی شدید بدنش از او در پارتیها دعوت به عمل نمیآورد. او را بیشتر قشر متوسط به پارتیها دعوت میکرد که او هم از این قشر متنفر بود.
بدتر از همه، نتایج روانی این بیماری میباشند. این بیماری مریض را به سوی تنفر شخصی و انزجار و کمبود اعتماد به نفس سوق میدهد.
اثرات این بیماری، بیمار را پرخاشگر و در بیان خود خشن میسازد.
این را دکترهایی مانند پرفسور Helmut Breuninger و پرفسور Volker Wienert هم تأیید میکنند. 
دکتر Shuster  از خود سئوال میکند که تا چه حد این بیماری بر روی شخصیت مارکس تأثیر گذار بوده است. 
در نامه ای، مارکس برای انگلس مینویسد:" امروز با یک چاقوی تیز این سگ هار را که بلای جانم بوده است را به جانش افتادم و قسمتهایی از آن را بریدم. آخر من نمیتوام که به خاطر چنین جای حساس بدنم به پیش دکتر بروم!..."
...
چه بیماری کفگیرک و چه بیماری هیدرآدنیت چرکی، بیمار باید به چند چیز اساسی تا آخر عمرش پایبند باشد:
1- پاکیزگی و حمام مرتب و دائمی. متأسفانه مارکس بنا به گزارش سازمان مخفی پروس نه حمام میرفت و نه لباس زیر خود را عوض میکرد.
2- ترک بی چون و چرای سیگار. متأسفانه مارکس بسیار سیگار میکشید طوری که در اتاقهای خانه یک مه از دود سیگار، چشمان را نیز میآزرد.
3- لب نزدن به الکل. متأسفانه مارکس، بنا به گزارش سازمان مخفی پروس، شدیدا از الکل استفاده میکرد.
4- استراحت کامل. متأسفانه مارکس شب زنده دار بود. او دائما به پارتی رفته و یا اگر وقت میداشت، نوشته های خود را شبها نگارش میکرد.

این مقاله توسط آقای Frank Thadeusz از مقاله نویسان مجلۀ معتبر اشپیگل آلمان نوشته شده است که من این نوشتار را از آن استخراج کرده ام. لطفا متن اورژینال را در این لینک به زبان آلمانی مطالعه فرمایید.

چه کسی فرج را کشت

دیشب بدون مقدمه، خواب فرج را دیدم. بعد از دهه ها! اصلا دخل دارد؟
برای اینکه این خاطرۀ کاملا بدون معنی و بدون اهمیت از کتاب تاریخ ذهنیم پاک نشود، تصمیم گرفتم آن را به روی کاغذ بیاورم.
ولی اصلا فرج که بود؟
فرج یکی از کارگران جدید کارخانۀ مبل سازی پدرم بود. با اینکه چند ماهی نبود که برای پدرم کار میکرد، ولی به خاطر پرکاری و انجام کارهای سخت بدنی، به زودی تبدیل شد به سرکارگر. خیلی باعرضه بود.  پدرم هم دسته کلید کارخانه را داد به او.
روزی پدرم که صبح زود به کارخانه رفت، دید که کارخانه را دزد زده و گاوصندوق هم با زور گشوده شده و تمامی پول به سرقت رفته است. پس از تلفن به کلانتری، آنها آگاهی را صدا زده بودند. مأمور آگاهی هم همۀ کارگران را دور هم جمع کرد پیش خودش. او فقط 10 دقیقه برایش کافی بود تا سراغ فرج برود و با گرفتن پس کلۀ او، او را کشان کشان از میان کارگران بیرون آورد. 
مأمور آگاهی به پدرم: کار این مادر قحبه است...
پدرم: جناب این آقا دسته کلید اینجا را دارد. ولی دزدان دیوار را خراب کرده اند. در ضمن او کلید گاوصندوق را دارد. ولی دزدان گاوصندوق را شکسته اند. آخر چرا باید فرج به این سختی از اینجا دزدی کند، وقتی با کلید میتواند خیلی راحت قال قضیه را بکند؟
یک کارگر با مأمور آگاهی: قربان این آقا فرج ما خیلی مومنه و در دسته های سینه زنی هم هست و علمداره... مگه میشه؟!
مأمور آگاهی به کارگر: تو به جای طرفداری از این کره خر داری بیشتر مدرک میدی دست من. خودشه!
خوانندگان این سطور باید بدانند که آن زمان کامپیوتر و انگشت نگاری وجود نداشت. 
مأمور آگاهی هم در منطقۀ خودش در میان پرونده ها هم کلی گشت و چیزی پیدا نکرد. ولی مطمئن بود که کار، کار فرج است. 
پدرم هم که خیلی از فرج خوشش میآمد، برای او وثیقه پرداخت و فرج را آزاد کردند. بعد از چندی هم از پیش ما رفت چون پرونده سازی او به جایی نرسیده بود. 
پس از چندی همان مأمور آگاهی پدرم را دیده بود و پرسیده بود که فرج کجاست. پدرم هم گفته بود که رفته پیش مادرش نزدیک شاهزاده عبدالعظیم. مأمور آگاهی برق از سرش پرید. چون فرج به او گفته بود که از جای دیگری میآید. این مأمور هم درجا رفته بود به شاهزاده عبدلعظیم و تفتیش کرده بود. آنجا بود که دود از سرش بلند شده بود. گویا فرج از شر های محله بوده و همه از او میترسیده اند. و درضمن راست هم بوده که در مسجد، برو بیایی داشته است. چون خیلی "مومن" بوده و برای آخوند محله یک کارهایی را انجام میداده، کسی از او تا آن روز پیش کلانتری شکایت نکرده بوده پس پرونده ای نداشته است. نتیجۀ تفتیش مأمور آگاهی این بوده که فرج در جریانهای دزدی، کلاهبرداری، باجگیری از افراد و کسبۀ محله و یک فقره تجاوز دست داشته است. ولی این اطلاعات را غیر مستقیم به دست آورده بود چرا که کسی حاضر به شکایت از او نبود.
این مامور بدون حکم قاضی به خانۀ مادر فرج میرود و مقدار زیادی پول و وسایل دیگر پیدا میکند و به همراه دو آژان دیگر که به همراهش بودند یک کتک مفصل به فرج زده و به عللی که برایم معلوم نیست، ولش کرده بودند. این مأمور صادق پس از این جریان، هرچه را که به پدرم تعلق داشت به ما بازگرداند!
پس از چند ماهی که مادرم خواست که به خاله اش در نزدیکی شاهزاده عبدالعظیم سری بزند. گرچه این خالۀ عجیب مادرم خانزاده بود و ارث کلانی داشت و پدرم هم دائما به او پول میداد، ولی در نهایت فقر زندگی میکرد. او شده بود زن دوم یک آدم بیرحم که هر پولی به دست خالۀ مادرم میرسید را از چنگش خارج میساخت و میداد به زن اولش! ولی این زن احمق راضی بود.
وسط راه که با مادرم به نزدیکیهای آنجا رسیدیم، دیدیم که شخصی با یک الاغ دارد یک جسد را با خودش حمل میکند تا به گورستان برساند. چیزی که ما را تعجب زده و تا حدی وحشت زده کرد، زبان این جسد بود. از آنجایی که کلۀ جسد به پایین بود، زبان جسد اقلا 20 سانتیمتر از زبانش بیرون افتاده بود و با حرکت الاغ، به جلو و عقب حرکت میکرد. مانند یک پاندول. 
مادرم که یک لحظه عین خیالش نبود، از صاحب الاغ پرسید: آقا این با این وضع کیه؟
صاحب الاغ: شما نمیشناسیدش. اسمش فرجه.
مادرم: من یک فرج میشتاسم. سرش را بگیر بالا ببینم...
بله.... خودش بود!!!! خود فرج بود!!!!
یکی او را با دست خفه کرده بود. که استخوان لامی او شکسته و زبانش از ریشه اش تا حد زیادی جدا شده بود. باید با بغض و کینۀ زیادی او را کشته باشد.
مادرم هم 5 تومان داد به مرد صاحب خر و او از آنطرف رفت و ما از این طرف.
همین!

۱۳۹۷ بهمن ۲۱, یکشنبه

گزارش تکاندهندۀ سازمان مخفی پروس از زندگی شخصی کارل مارکس


از زندگی خصوصی کارل مارس در ایران فقط نکاتی سطی منتشر شده اند. به طور مثال کمتر کسی میداند که برادر زن کارل مارکس، Ferdinand von Westphalen وزیر داخلی پروس میباشد. از آنجایی که کارل مارکس دائما آس و پاس بوده و پول خود را در پارتیها خرج میکرده، میبایست که به طور دائمی از طرف مادر خود، فریدریش انگلس و دوستان دیگر مورد حمایت مالی قرار بگیرد. حمایتهای مالی که از طرف خانوادۀ زنش به او میرسیده، زمزمۀ جاسوس بودن او در انگلستان را تقویت میکند.) در این مورد چیزهای خواهم نوشت) از طرفی  برادر  زن  او به عنوان وزیر داخلی پروس، کارل مارکس را زیر نظر داشته است. متن زیر از یک مأمور وزارت داخلی پروس به وزارت داخلی میباشد که خانۀ مارکس را در غیاب او مورد تفتیش قرار داده است:
" او آدمی شلخته  و بدبین بوده و خانۀ خود را به نحو نامطلوبی اداره میکند. نحوۀ زندگی او مانند یک کولی و یا شاید یک دهاتی روشنفکر باشد. او به ندرت خود را حمام کرده و سرش را گاهگاهی شانه نموده و لباس زیر خود را هم به ندرت عوض میکند. ولی در عوض مصرف الکل بالایی دارد. روزهای بسیاری را به بیکاری و اتلاف وقت میگذراند ولی به هنگام نوشتن، شب و روز نمیشناسد.
وقت بخصوصی را به خوابیدن و بیدار شدن اختصاص نمیدهد. در بسیاری از مواقع تا صبح بیدار است و بدون درآوردن لباسهایش روی کاناپه میخوابد، بدون آنکه توجه داشته باشد که کلی آدم از این اتاق برای رسیدن به اتاق دیگر از کنارش میگذرند. خانۀ مارکس در بدترین و ارزانترین محلۀ لندن قرار دارد.(پس از مرگ مادرش و گرفتن ارثیۀ خود به اشرافی ترین محله های لندن تغییر مکان داد). اتاق نشیمن خانه رو به خیابان و اتاق خواب او در پشت خانه است. 
در تمامی خانۀ او حتی یک مبل تمیز و سالم وجود ندارد. تمامی لوازم خانۀ او درب و داغان هستند. همه جا درهم و برهم است و همه جا لایۀ ضخیمی غبار وجود دارد. بی نظمی همه جای خانۀ او حکمفرماست.
بر روی میز اتاق نشیمن که میزی از مد افتاده است، نوشتارها و کتابهای او به همراه ظروف کثیف، فنجانهای نیمه پر و نعلبکیهای ترکدار قرار دارند. بقیۀ میز را قاشق و چنگالهای استفاده شده، پسمانده های تنباکو، خاکستر سیگار و لیوان پر کرده اند. خلاصه اینکه با این وضع قر و قاطی، حتی یک سمسار هم از وارد شدن به چنین خانه ای ابا دارد.
پس از وارد شدن به خانۀ مارکس(با اینکه مارکس چند ساعتی در خانه نبوده است) دود شناور ناشی از مصرف شدید تنباکو در هوای این خانه چنان چشمان شما را وادار به سوزش و اشک میکنند که خیال مینمایید در یک غار تاریک هستید. ما پس از مدت کوتاهی که چشمانمان به این وضع عادت کرد، موفق به تشخیص اجسام این خانه شدیم. همه چیز این خانه کثیف و آلوده به غبار است. مسلما برای سلامت خطرناک میباشد که در این خانه به جسمی دست بزنید و یا بر روی مبلی بنشینید. یکی از صندلیهای او او فقط سه پایه دارد. تنها یک صندلی سالم در این خانه وجود دارد که بچه ها بر روی آن غذاپختن را بازی کرده اند. اگر میهمانی به خانۀ مارکس بیاید، او این صندلی را به او تعارف میکند، گرچه این صندلی را تمیز نمیکند! اگر بر روی این صندلی بنشینید، حتما شلوار خود را از دست خواهید داد.
هیچ چیز این خانۀ کثیف، مارکس و همسرش را خجالت زده نمیکند..."
 (توجه داشته باشید که مارکس حتی با پول فریدریش انگلس یک کلفت به نام Helena Demuth داشت!)
این نامۀ سازمان امنیت پروس را از کتابی از آقای Laurence M. Vance ترجمه کرده و برایتان آورده ام. ایشان خبرنگار، استادیار و مشاور سیاسی میباشند. منبع این نامه به زبان انگلیسی اینجا وجود دارد. 
در نوشتار بعدی در مورد بیماریهای جسمی مارکس ناشی از عدم رعایت بهداشت فردی از نامه های خود او و یک پرفسور سوئیسی میآورم.