۱۳۹۶ مهر ۳۰, یکشنبه

چرا اپوزیسیون ایرانی در آلمان، کوچکترین شانسی نداشته و نخواهد داشت


از زمان حضور ایرانیان در بطن کنفدراسیون دانشجویی در آلمان، چپ ایرانی قادر به تأثیرگذاری در سیاستهای آلمان شد. گرچه این تأثیرگذاری در روابط بین المللی آلمان با دیگر کشورها محسوس نبود، ولی در رابطه با ایران تأیین کننده بوده است. این افراد با توجه به سابقۀ ملادوستی خود نمیگذارند که کشورهای غربی به ملایان آخ بگویند.
غم انگیز و تعجب آور اینکه این تأثیرگذاریها بیشتر غیر مستقیم و از طرقهای غیر متعارف بوده اند.

1- همسر آقای یوشکا فیشر، وزیر امورخارجۀ آلمان در کابینۀ گرهارد شرودر، خانم مینو براتی میباشد. ایشان در زمان وزیر بودن یوشکا فیشر با او نامزد شد و بعدا با هم ازدواج کردند. در زمان ازدواج، خانم مینو براتی 29 ساله بوده و آقای یوشکا فیشر 57 سال داشته است. این خانم پنجمین همسر یوشکا فیشر است. مینو براتی در مجلات زرد آلمان ملقب به "Luxusweibchen" میباشد.
جالب است بدانید که پدر خانم مینو براتی ، آقای نصرت الله براتی نوبری از توده ایهای قدیمی ساکن آلمان میباشد. مخوفتر اینکه، این آقای براتی در روز ترور رستوران میکونوس، به آن رستوران دعوت داشته که به دلایل خصوصی موفق به حضور در رستوران میکونوس نمیشود.
عجیب اینکه آقای براتی در هر مصاحبۀ خود تأکید میورزد که در سیاستهای خارجی یوشکا فیشر در قبال ایران تأثیری نداشته است. حتی اگر خبرنگار در این مورد سئوالی نکرده باشد.
در ضمن آقای براتی به عنوان کارشناس با صدای آمریکا همکاری کرده و عضو هیئت اجرایی "اتحاد جمهوری خواهان ایران" است.


2- خانم صحرا واگن کنشت  قبل از رسیدن به مقام و شهرت به کمک آقای Oscar Lafontain به این درجه رسید. ایشان زن چهارم این سیاستمدار آلمانی شد. پدر او از کمونیستها قدیمی بود که در آلمان شرقی با مادر وی ازدواج کرد. ازدواج با آقای لافونتین که کاندیدای صدر اعظمی آلمان، وزیر امور خارجه و مدتی هم وزیر دارایی آلمان بود، تختۀ پرش مناسبی برای صعود شغلی او گردید.
در انتخابات اخیر به خانم صحرا دائما اتهام زده میشد که با روشهای "استالینیستی"، رقبای خود را از صحنه به دور میکند.
خود خانم صحرا در مقاله ای به طور صریح از استالین و افکار و اعمال او دفاع جانانه ای کرده بود که با انتقاد شدید سیاستمداران آلمانی مواجه گشت.(مقالۀ مربوطه).
او از استالین به عنوان یک "آدم خوب" یاد میکند.

Die Fraktionsvorsitzende der Linkspartei im Bundestag, Sahra Wagenknecht

3- نوید کرمانی از پدر و مادری ایرانی در شهر Siegen آلمان زاده شد. پدر او تاجر فرش و از هواداران چپ ایرانی میباشد.(پیتزای قرمه سبزی).
خود نوید کرمانی در رشته های شرقشناسی، تئاتر و فلسفه درس خوانده و موضوع دکترای او "خدا زیبا میباشد" است!
او خود را از چپهای آلمان میداند ولی نوشتارهای او در مورد "قرآن شناسی" و "اسلام شناسی" هستند.
در یک سخنرانی در "کلیسای صلح" در برلین، پس از سخنرانی همگی را به دعا برای صلح فراخواند و هنجارشکنی کرد. در این کلیسا به دلایل سیاسی، کسی دعا نمیخواند!
زمانی هم به عنوان کاندیدای ریاست جمهوری مطرح شد. او با لابی بازی کردن، تا به حال موفق شده تا بسیاری از جنایات و فعالیتهای تروریستی جمهوری اسلامی در مجامع آلمانی محکوم نگردند.

NavidKermani864.JPG

4- امید نوری پور از ایران به آلمان مهاجرت کرده و در طیف چپ حزب سبز آلمان قرار دارد. همانقدر کافیست بدانید که این آقا به هنگام اعتراض ایرانیان وطندوست به فیلم 300، به ایشان تاخته و اعتراض ایرانیان به فیلم 300 را محکوم کرده بود.
خانوادۀ او پناهنده بوده ولی وی به ایران سفرهایی داشته است. گرچه انتقاداتی بر علیه جمهوری اسلامی هم بیان کرده است.


5- نیما مواسات  خود را از طرفداران بی چون و چرای کارل مارکس و چگوارا میداند. او از طرف حزب چپ افراطی آلمان وارد پارلمان آلمان شده است.
او در گردهماییهای "چریکهای فدایی خلق" شرکت کرده و از مواضع ایشان پشتیبانی میکند. ژورنالیستهای زیادی او را متهم به لابیگری برای جمهوری اسلامی کرده اند.
ایشان با آقای فرخ نگهدار رایزنی دارد.


غیر از این چند مثال، چندین مثال دیگر را هم میتوان نام برد که توده ای زاده و یا از طیف چپ ایرانی هستند و در احزاب آلمانی فعال میباشند ولی به مقامهای بالاتر دست نیافته اند.
تمام این افراد چتری را بر سر جمهوری اسلامی گشوده اند که تا به امروز مانع گزند به ملایان شده است.
وجه مشترک دیگر این افراد، اجازه ندادن رسیدن صدای دیگر طیفهای ایرانی به مجمع سیاسی آلمان میباشد.
با این اوصاف، باید منصانه آلمان را از دور گفتمان بر علیه ملایان کنار گذاشته و بیشتر بر روی فرانسه، اسپانیا، سوئد، آمریکا و بریتانیا سرمایه گذاری سیاسی کرد.
در ضمن میتوانید در اینجا به گفتگوی حسن داعی با علیرضا میبدی در مورد نفوذ چپ ایرانی در محافل سیاسی خارج از کشور مراجعه کنید.

۱۳۹۶ فروردین ۲۸, دوشنبه

افسانۀ تجارت اسلحه


مردم کشورهای جهان سوم چند خصوصیت دارند که ناآگاهی یکی از این خصوصیتهاست.
خصوصیت دیگر مردم جهان سوم همانا پافشاری بر ناآگاهی خود است.
مثلا این ملل قویا اعتقاد دارند که صدور اسلحه از سوی دولتهای اروپایی و یا آمریکا، به این علت است که این دولتها مایل به کسب پول و یا تثبیت بازار کار برای کارگران خود هستند.

1- نکتۀ بسیار مهم در در مسائل صدور در آلمان و کشورهای اروپایی این است که اجناس صادراتی شامل مالیات نمیشوند. یعنی از طریق صدور، چیزی عاید دولت آلمان نمیگردد.
تنها اجناسی که در داخل کشور مصرف میگردند، مشمول مالیات از نوع غیر مستقیم میگردند.
همین و بس!

2- تولید اسلحه در آلمان و یا اروپا باعث کارآفرینی نمیشود.
تمامی اسلحه سازیهای آلمان، اروپا و آمریکا با روبات و اتوماتیک تولید میگردند و نیاز به کارگر چندانی نیست. به طور مثال کارخانۀ Heckelr und Kock که سازندۀ ژ3 و دیگر تیربارها میباشد، چیزی حدود 200 کارگر دارد.


کارخانۀ Krauss Maffei که سازندۀ جنگ افزارهای سنگین مانند تانک Leopard بوده، در مجموع به تعداد 20000 نفر کارگر در سراسر دنیا دارد. به طور مثال، کارخانۀ ابزارسازی Bosch چیزی حدود 2800 هزار کارگر دارد.


3- فحش دادن به کشورهای غربی جهت فرستادن اسلحه به مناطق جنگی عبث است. اسلحه هایی که در اختیار داعش، القائده و چریکهای ارتجاعی سرخ و سیاه میباشند، همگی ساخت روسیه میباشند. این را در فیلمهای خبری هم میتوان دید. چند تفنگ M16 که در فیلمها دیده میشوند، از زمان جنگ ویتنام و لبنان هستند و نه به روز بوده و نه تولید میشوند.
اگرچه صادرات اسلحۀ کشورهای غربی بیشتر از روسیه است، ولی بیشترین خریداران اسلحه های کشورهای غربی، دیگر کشورهای غربی میباشند!

۱۳۹۵ اسفند ۲۲, یکشنبه

کمونیسم، بچه ای که ناقص زاده شد (8)


"این اسلام، آن اسلام نیست"

نزدیک به 30 سال است که دوست افغان دارم که آرزوی تسلط اسلام ناب را در افغانستان دارد. برخلاف 99 درصد مسلمانان، فرد طرفدار خشونت نیست. ولی به طرز عجیبی مسلمان است. گاهی همدیگر را به خانۀ خود دعوت میکنیم. باید اذعان کنم که آشپزخانۀ افغان از لذیذترین آشپزخانه هاست که آن را به همۀ ایرانیان توصیه میکنم.
گاهی او را به خاطر اسلامدوستی اش دست میاندازم.
او هم 30 سال است که از عقاید اسلامی خود دفاع میکند.
بعد از سقوط "نجیب الله" او خوشحال بود که "مجاهدین" افغانستان را به اسلام "واقعی میرسانند.
ولی پس از آنهمه خونریزی او دلیل آورد که "این اسلام، آن اسلام نیست".
گفتیم باشد.
حکومت گلبدین حکمتیار بدتر از قبلی بود. آن را هم قبول نداشت.
"مجددی" را قبول نداشت چرا که او هم اسلام واقعی را نیاورد.
"ربانی" را هم رد کرد که او هم اسلام واقعی را نیاورد.
از آمدن "طالبان" بسیار خوشحال بود. ولی بعدا گفت ایشان نیز مسلمان واقعی نیستند.
و الی آخر.
من در طرز حکومت تمامی اینها کوچکترین تفاوتی ندیدم. همگی هم خود را "اسلامی" میدانستند.
حالا این شده مثال چپهای ایرانی.
کرۀ شمالی، کمونیست واقعی نیست. گرچه برای سالروز تولد رهبرش، هر ساله شادباش میفرستند.
کوبا هم کمونیست نبود.
شوروی هم کمونیست واقعی نبود.
بلوک شرق هم همینطور.
نمیدانم  چه کسی را میخواهند گول بزنند.
ذات اسلام و کمونیسم همین است.
از کوزه طراود که در اوست.
همین.

۱۳۹۵ اسفند ۱۵, یکشنبه

کمونیسم، بچه ای که ناقص زاده شد (7)


"دشمنی مارکس با طبقۀ متوسط"

تمامی حکومتهای ایدئولژیکی، چه مارکسیست و چه اسلامیست، بزرگترین دشمن خود را در طبقۀ متوسط میدانند.
طبقۀ پایین و کارگری به علت ناآگاهی و بیسوادی، بسیار تأثیرپذیر و انعطاف پذیر است. این طبقه با تو سری زدن قابل مهار است.
طبقۀ بالای یک جامعه نیز در موازات جامعه زندگی میکند و نیازی به یک جامعۀ خاصی ندارد. این طبقه میتواند به هنگام احساس خطر، بار و بندیل خود را ببند و مهاجرت کند و از همه بدتر پول خود را با خود ببرد. البته مارکس و لنین به علت اُمُل بودن و سر رشته نداشتن "عملی" از اقتصاد کشوری و جهانی، متوجه جلب اعتماد طبقۀ بالا نشدند. "پرودون" که از فرضیه پردازان آنارشیسم بود، این موارد را دائما به مارکس گوشزد میکرد، ولی مارکس فقط او را در مقالات خود مورد استهزا قرار داده و تحقیر میکرد. تاریخ نشان داد که پرودون نسبت به بضاعت فکری خود، حق داشته است.

 و حالا طبقۀ متوسط:

تمامی ارزشهای فرهنگی و سنتی جامعه، در قلب طبقۀ متوسط پاسداری میشود. پزشک،معلم، دانشمند، استاد دانشگاه و نظامی از این طبقه هستند. ایشان هستند که "وطندوستی" و "فرهنگ" را پاسداری میکنند.
در وحلۀ اول، این طبقۀ متوسط است که به خطر پی میبرد. این طبقه است که شعور ارائۀ راه حلهای متفاوت را دارد.
در ضمن مارکس میدانست که طبقۀ متوسط باج نمیدهد و مستقل است.
طبقۀ بالا ممکن است که به علت از دست دادن کاپیتال و یا ابزار کار، باج بدهد.
طبقۀ پایین هم که بسیار وابسته به کارفرما و دولت میباشد و ابزار کارش متعلق به او نیست، ضربه پذیر است.
ولی طبقۀ متوسط برای خودش کار میکند و ابزار کارش متعلق به خودش است. این ابزار کار میتواند مادی و یا معنوی باشد. در ضمن طبقۀ متوسط مورد احترام طبقۀ بالا و پایین است.
تمامی حکومتهای ایدئولژی باید در وحلۀ اول طبقۀ متوسط را نابود کرده و یا حد اقل مهار نماید.
مارکس میدانست که برای تحقق کمونیسم، باید طبقۀ متوسط نابود شود. بنابراین نیاز به یک ابزار سرکوب داشت. این وسیلۀ ابزار در هر جامعه ای همیشه یکسان است: کارگر و دانشجو.
از آنجایی که کارگر و دانشجو به علت نداشتن بضاعت فکری، تحریک پذیرند، از ایشان برای سرکوب جامعه استفادۀ ابزاری میشود.
به محض رسیدن به اهداف انقلاب کذایی که تیپ کمونیست را جایگزین نظام گذشته میکند، نوبت سرکوب خود دانشجو و کارگر میشود.
چه در نظامهای اسلامی و چه کمونیستی، سعی در نابودی قشر متوسط شده است. از آنجایی که فقط در کامبوج نابودی این قشر با اعدامهای دسته جمعی میسر بود، سعی در تضعیف این قشر شد.
بزرگترین اشتباه دو سلسلۀ ساسانی و پهلوی هم همین بود. با بال و پر دادن به طبقۀ متوسط و مرفه نمودن و بزرگ کردن این قشر، تیشه به ریشۀ خود زدند.

۱۳۹۵ اسفند ۱۳, جمعه

کمونیسم، بچه ای که ناقص زاده شد (6)


"درسهایی از پرفسور روانپزشکی"

اولین روز کلاس "روانکاوی اجتماعی" را در دانشگاه آلمان هرگز فراموش نمیکنم.
پرفسور ما بدون کوچکترین مقدمه ای و حتی بدون معرفی خودش، ما را به سه گروه تقسیم کرد. به هر گروه، 10 برگ A4 و یک قیچی داد. او از ما خواست که بدون استفاده از چسب و به کمک کاغذ، یک برج بسازیم. هر گروهی که برجش از بقیه طولانی تر بود، برنده میشد.
شرط دوم این بود که ما باید از برگهای کاغذ با قیچی، رشته های 1 در 10 سانت را ببریم و با آن رشته ها آن برج کذایی را  بسازیم.
شرط سوم آن بود که هر گروه باید نمایندۀ یک سیستم جاری بر روی زمین باشد.

1- گروه اول یک پادشاه داشت که او را خود پرفسور تأیین کرد.
2- گروه دوم باید خودش یک رهبر را انتخاب میکرد و بنا به فرمان او برج را میساخت.
3- گروه سوم هم بدون قرار قبلی و نسبت به علاقه و خلاقیتش میباید در کار ساخت برج کمک و مشارکت کند.

بعد به ما گفت که نتیجۀ این مسابقه را از قبل به روی کاغذ نوشته است و آن کاغذ را به دست یک دانشجو داد و به ما 10 دقیقه وقت داده و از کلاس خارج شد.

با اینکه "پادشاه" گروه اول در عمرش "برج" نساخته بود، با هماهنگ کردن همه و با تشویق و گاهی فریاد، موفق شد که برج را در 9 دقیقه بسازد.

در گروه دوم ولی حرکتی در کار نبود، از همان لحظۀ اول دو تا خروس جنگی با هم برای به دست گرفتن رهبری دعوا را شروع کردند. بقیه هم نشسته بودند و نگاه میکردند. آخر سر دو نفر ناظر شروع به فشار آوردن کردند که وقت دارد میگذرد و ما هنوز شروع نکرده ایم. خروس کوچکتر به ناچار تسلیم شد ولی به خاطر کمبود وقت، گروه موفق به ساختن برج قابل قبولی نشد.

ولی گروه سوم بسیار جالب بود. ایشان از همان لحظۀ اول و با سرعت زیادی شروع به کار کردند. اگر آنها را میدیدی، فکر میکردی که در نصف وقت، یک برج طولانی میسازند. ولی از آنجایی که هماهنگ نبودند و هرکس بنا به ذوق و سلیقۀ خود میساخت، دائما برجشان فرو میریخت. دست آخر هم موفق به ساختن هیچ چیز نشدند. فقط انرژی و وقتشان تلف شد.

پس از 10 دقیقه پرفسور آمد و نتیجۀ از پیش نوشته شده را به همه نشان داد. همۀ خوانندگان ما میدانند که پیش بینی پرفسور ما چه بود.
پیام رسید!
یک جامعه پیچیده تر از آن است که هرکس ساز خود را بزند...

۱۳۹۵ اسفند ۱۱, چهارشنبه

کمونیسم، بچه ای که ناقص زاده شد (5)


"هر کشوری خمینی خود را دارد"

ولادیمیر ایلیچ اولیانوف ملقب به "لنین" اولین رهبر سوسیالیستی- کمونیستی کشور نو بنیاد شوروی بود. پدربزرگ لنین رعیت و بندۀ یک خان بود. پدر لنین در دانشگاه قازان درس خواند و مدت زیادی دبیر ریاضیات و فیزیک بود و بعدها بازرس دولتی شد. در سال 1882 تزار روسیه، پدر لنین را جزو اشراف روسیه کرد. او لقب Dworjanin  را گرفت. بنا به قوانین اشرافی دوران تزار، لنین جزو اشراف زادگان محسوب میشد ولی از نوع دون پایه تر ایشان. این امر لنین را بسیار عصبانی میکرد چرا که او را به میهمانیهای سطح بالای اشرافی دعوت نمیکردند. ولی ایشان چون از خوانین بودند، پول خوبی از دهات عایدشان میشد. مادر لنین از آلمانیهای مهاجر روسیه بود.
در اینجا در میابیم که ادعای کمونیستها در مورد اجحاف طبقاتی در روسیه دروغ است. حتی فقیرترین افراد نیز میتوانستند در صورت شایستگی به دانشگاه راه پیدا کرده و ترقی کنند.
پس از اعدام برادرش به علت پیوستن به عوامل مخالف و نپذیرفتن لنین به عنوان اشرافی طبقۀ بالا، او مخالف سیستم شده و شروع با مبارزه با آن کرد. سلسله مراتب مبارزات لنین بسیار طولانیست و از حوصلۀ این بحث خارج.
او گاهی موفق و گاهی ناموفق بود. با اینکه شهرتی نسبی پیدا کرده بود، ولی تایین کننده نبود.
مدتی را هم در اتریش به سر برد تا اینکه توجه آلمانیها به او جلب شد. آلمانها که نزدیک بود جنگ جهانی اول را ببازند، سعی کردند که در دو جبهه نجنگند. موقعیت داخلی روسیه ضعیف و متزلزل بود و فقط نیاز به یک جرقه داشت. آلمانها با لنین تماس گرفته و به او نقدا پنجاه هزار مارک سکۀ طلا دادند و با قطاری شخصی، او را به روسیه رسانیدند. از ترس اینکه او مبادا از وحشت و دودلی از قطار پیاده شود، درهای قطار را مهر و موم کرده و قطار بدون توقف تا روسیه در راه بود. طبق سندهای موجود، آلمانیها به او دو میلیون مارک به صورت سکۀ طلا بعدها دادند که از سرنوشت آن پولها خبری در دست نیست.
عربده کشیهای لنین در مورد جامعۀ بدون طبقاتی به یک طرف و داستانهای بعدی او به طرف دیگر.
از آنجایی که خزانۀ دولتی خالی بود و لنین از چیزهای لوکس خوشش میآمد ولی آدم املی بود، گنجینه های هنری روسیه را به گوز غازی حراج کرد تا برای خودش یک رولزرویس بخرد.


او دستور داد که جواهرات Faberge که در میان آنان تخم مرغانی از جواهر بودند را بفروشند. فقط قیمت 9 عدد از این تخم مرغها حدود صدمیلیون دلار  در نیویورک تخمین زده میشوند.
او هر کدام از این تخم مرغها را به قیمت 5 دلار فروخت....
لنین برای خود در مدت حکومتش 9 عدد رولزرویس خرید.
با اختراع "وحشت سرخ" شروع به قتل عام مخالفین خود کرد. از آنجایی که ملت روسیه کم کم آرزوی بازگشت به دوران پادشاهی را داشت، لنین دستور قتل تزار و خانواده اش را داد. بلشویکها، خانوادۀ تزار را بدون محاکمه به داخل یک زیر زمین برده و بدون هدف قرار دادن خاصی، به میان ایشان تیراندازی کردند. پس از اینکه اسلحه ها خالی شده بودند، قاتلین دریافتند که اعضای این خانواده همگی زخمی، ولی کشته نشده اند. پس تا زمانی با آنان تیراندازی کردند که به خیال خودشان کشته شدند. شاهدین سالها بعد اعتراف کردند که در حین دفن کردن خانوادۀ تزار، برخی از دختران تزار هنوز نفس میکشیدند.
به هنگام مرگ، لنین از چندین بیماری رنج میبرده. او گویا سکتۀ مغزی کرده و شریانهای او بسته بوده اند. بسیاری میگویند که سفلیس داشته و دلیل میآورند که در خون او ارسنیک که دوای رایج آن زمان برای سفلیس بوده پیدا کرده اند.
عاقبت پوست او را کنده و مومیایی نمودند و مانند عروسکی تا به امروز در معرض نمایش گذاشتند.

۱۳۹۵ اسفند ۱۰, سه‌شنبه

کمونیسم، بچه ای که ناقص زاده شد (4)


"نواقصی در کتاب مقدس آسمانی"

کمونیستها و به خصوص چپ های وطنی، کتاب "کاپیتال" مارکس را تنها کتاب ارزشمند بشری و فاقد اشتباه معرفی مینمایند. سوای اینکه ترجمۀ ناقص فارسی این کتاب دچار سوء تفاهمات بسیاری میان چپ ایرانی شده است، این کتاب مانند هر کتاب آسمانی و مقدس، از نظر اجتماعی و تاریخی نیز دارای تناقضات و اشتباهاتی میباشد.
اولا باید در نظر داشت که کارل مارکس موفق به پایان کتاب نشد و پیش از آن ریق رحمت را به سر کشید. آقای فریدریش انگلس بنا به بضاعت و سلیقۀ فکری خود این کتاب را به پایان رسانید. خود کمونیستها هم اذعان میکنند که مارکس و انگلس در مورد همۀ موارد "مارکسیسم" در توافق کامل نبودند.
برجسته ترین اشتباهات مارکس آن بود که تعریف مطلق او از پرولتاریا، فقط و فقط طبقۀ کارگر بود. او بقیه را لمپن میدانست. از آنجایی که با اجتماع در تماس نبود، قادر به درک این مطلب نشد که کشاورز نیز "کار" میکند.
این لنین بود که واژۀ پرولتاریا را به کشاورزان بسط داد. (1918)
بنا به این طرز تفکر، تجسم کنید که یک کمونیست در مورد یک شاعر، کارمند، نظامی، معلم، مخترع، دانشمند و از این قبیل فکر میکرد.
صادقانه ترین تعامل در مورد شغلهای بالا را "پل پت" در کامبوج انجام داد. او تمامی افرادی که از نظر مارکسیسم در صنف پرولتاریا نمیگنجیدند را قتل عام کرد و جای شک و شبهه باقی نگذاشت.
البته اشخاصی مانند Proudhon که مارکس با او دشمنی خصوصی داشتند، سعی میکردند به مارکس بفهمانند که معلم، استاد دانشگاه ، کارمند و نظامی از ارکان مهم جامعه هستند و همان مقدار زحمتکش که یک کارگر. ولی بااینکه کارل مارکس خودش حتی یک روز هم کار بدنی انجام نداده بود، به انتقادات پرودون عکس العملی منطقی نشان نداد.

کمونیسم، بچه ای که ناقص زاده شد (3)


"کار، عملی متعالی و فراسوی تقدس"

از آنجایی که مالکیت در تعالیم کمونیسم نهی و حتی تقبیح میشود، عمل کار به عملی تعریف میگردد که به خاطر خودش انجام میشود. کار را به خاطر خودش انجام میدهید. کار تو را آزاد میکند. کار تو را ارضاء میکند. در حقیقت کار تمامی آمالهای روحی تو را برآورده میکند. همین و بس.
پس اگر کار کنی، راضی و تأمین هستی و تقبیح خواهی شد اگر کار را برای مادیات سوء استفاده کنی.
مارکس در مورد پول نیز چنین فکر میکند:" پول وفاداری را به خیانت تبدیل میکند. عشق را به نفرت. نفرت را به عشق. تقوا را به فساد و فساد را به تقوا. خان را به بنده و بنده را به خان. دیوانگی را به عقلانیت و بالعکس...".(کتاب کاپیتال)
کارل مارکس در خانوادۀ پولداری به دنیا آمد. پدرش وکیل بود و پس از مرگش برای او ارثی به جای گذاشته بود. او مدتی پس از اتمام تحصیلاتش با دختری به نام Johannah von Westphalen ازدواج کرد. این خانم، دختر یکی از پولدارهای شهر خودشان بود. این زوج خوشبخت، پس از فشارهای وارده از آلمان خارج و به فرانسه رفتند. از فرانسه اخراج و به کشور پادشاهی انگلستان رفته و تا آخر عمر در آنجا ماندند. جالب اینجاست که مارکس تا آخر عمر حتی یک بار دست به کار فیزیکی نزد. او تا پایان عمرش از ارث خود  و از ثروت همسرش ارتزاق نمود.
در ضمن هیچ وقت به فکر این نیافتاد که پولهای خود را به پرولتاریا ببخشد و یا کارهای مددکاری انجام دهد. ایشان حتی یک کلفت هم به نام Helena Demuth داشتند که مبادا در خانۀ خودشان هم دست به "کار" بزنند. به یاد داشته باشید که کمونیسم تا چه مقدار واژۀ "کلفت" یا "نوکر" را تقبیح میکند. چرا که آن را استثمار فیزیکی انسان از انسان میداند.
توجه داشته باشید که بنا به تعالیم مارکس و انگلس، تا آن زمان کسانی به عنوان پرولتاریا شناخته میشدند که کار فیزیکی انجا میدادند و به طبقۀ کارگر تعلق داشتند.
در مورد فریدریش انگلس هم همین بود.
او نه فقط از خانواده ای پولدار و اشرافی بود، بلکه یک کارخانۀ نساجی داشت و بسیار متمول شناخته میشد.
او هم نه کارگران خود را در سهام کارخانۀ خود سهیم ساخت و نه کارخانۀ خود را به ایشان واگذار کرد. تا پایان عمر، زندگی راحتی را در کشور پادشاهی انگلستان گذراند.
روایت و نوشته ای از او وجود ندارد که او حتی یک بار کار بدنی انجام داده باشد.
قصۀ چپ ایرانی هم چنین است.
همگی از خوانین و اشراف زادگان قاجار هستند.
هیچکدامشان کار نکرده و نخواهند کرد. وگرنه به من بگویید که شغل آقای فرخ نگهدار و یا ناصر کاخساز و یا خانبابا تهرانی چه بوده است؟
به علت انتقال پادشاهی از قاجار به پهلوی و نابودی فئودالیسم در ایران، کینۀ عجیبی از پهلویها دارند. عموما هم ترکزبان هستند.
بله هموطن. مرگ خوبه ولی برای همسایه!

۱۳۹۵ اسفند ۹, دوشنبه

کمونیسم، بچه ای که ناقص زاده شد (2)


"جامعۀ بی طبقاتی"

کتاب "مزرعۀ حیوانات" نوشته جورج ارول از شاهکارهای نقد کمونیسم میباشد. حیوانات یک مزرعه که احساس میکنند توسط دهقانی استثمار شده اند، شورش کرده و او را فراری میدهند. در این جریان، خوکها با وجود ذات تنبلشان، نیروی محرک و اصلی محسوب میشوند. پس از پیروزی حیوانات، همگی یک قانون اساسی مشترک را مینویسند و به توافق میرسند. یکی از قوانین قانون اساسی حیوانات میگوید که هیچ حیوانی حق خوابیدن در تختخواب را ندارد. و قانون دیگر میگوید که همگی باید به مقدار مساوی و عادلانه کار کنند. البته خوکهای تنبل، اولین و تنها گروهی هستند که تختخواب دهقان را تصاحب کرده و کار هم نمیکنند. وقتی دیگر حیوانات به این عمل خوکها اعتراض کردند، خوکها گفتند: "درست است که ما همه با هم برابریم، ولی بعضی از ما از دیگران برابرترند".

کمونیستها اصولا یک جامعۀ بی طبقاتی را تبلیغ میکنند که در آن همگی با هم در همه چیز مساوی هستند. نوعی اوتوپیا از نوع فیلمهای ارزان قیمت تخیلی.
گرچه این گروه جامعه را بدون طبقه میبیند، ولی این جرأت را به خودش میدهد که همان جامعه را به چند "گروه" تقسیم کند:

1- پرولتاریا که همان زحمتکشان میباشند. البته کمونیستها خود را از پرولتاریا و از دستۀ زحمتکشان میدانند. با این فرق که:

2- راهبران. کمونیستها خود را راهبر و پیشکسوت پروتاریا میخوانند. ایشان استدلال میکنند که پرولتاریا سواد کافی ندارد و بظاعت افکار و توان انجام کارهای پیچیده را هم ندارد.
پس پرولتاریا نیاز به کسانی دارد که جامعه را هدایت کرده و تصمیمات فراسوی "شوراها" را از آن خود کنند. چرا که ایشان از هرچیزی سردرآورده و شعورشان بیشتر از دیگران است. پرولتاریا کار بدنی میکند و کمونیستها هم از سر ناچاری رهبری را به عهده میگیرند. ایشان از روی کمبود وقت، ناچارا موفق به انجام کار فیزیکی نمیشوند!

3- لمپن ها. به عقیدۀ کمونیستها، فقط کمونیسم میتواند کارگران و زحمتکشان را به سعادت برساند. همین و بس. پس هر عقیدۀ دیگری چیزی نمیتواند باشد جز مانعی برای به سعادت رسیدن طبقۀ کارگر. این افراد دگراندیش را لمپن مینامند.
کارل مارکس و فریدریش انگلس در کتاب مشترک خود به نام "ایدئولژی آلمانی"، سابقا فقط به گدایان، واسطه ها و کلاهبردارها لمپن میگفتند. ولی در نوشته ها و سخنرانیهای بعدی خود، معنی این واژه را بسط دادند. ایشان بعدها به کسانی که به هرج و مرج دست زده و به جنبش چپ ضربه زده و خواستگاه ایدئولژی ندارند نیز لمپن گفتند. ایشان حتی به کسانی که خود را آرایش کرده و پوشاکی نامتعارف جامعۀ مورد نظر آنها را میپوشیدند را لمپن گفتند.
بعدها مارکس و انگلس، اشراف زادگان و پادشاهان را نیز لمپن نامیدند. از نظر ایشان پادشاهان از لحاظ اینکه کار فیزیکی انجام نمیدهند، لمپن هستند. از دید مارکس، زندگی در یک کشور پادشاهی غیر ممکن است. به یاد داشته باشیم که مارکس و انگلس هر دو در لندن و در کشور پادشاهی انگلستان پناه گرفته بودند.
توجه داشته باشید که تا زمان لنین، حتی کشاورزان نیز جزو پرولتاریا حساب نمیشدند. چه برسد به معلم، دانشجو، دانشمند، مخترع، کارمند و نظامی. در این مورد هم نوشتاری حاضر کرده ام.
در نوشتار بعدی در مورد شغل و کارهای فیزیکی مارکس و انگلس مینویسم.



کمونیسم، بچه ای که ناقص زاده شد (1)


"موسی، پیامبری که شاخ داشت"

دوستان هنر و هنرهای باستانی، گاهی با تعجب به مجسمه های پیامبر موسی نگاه کرده و در عجبند که چرا هنرمندان قرون وسطی، موسی را با "شاخ" به نمایش گذاشته اند.






تجسمی که هنرمندان از موسی داشتند، به دوران اوایل قرون وسطی بازمیگردد. بسیاری از اسناد مذهبی به دست کسانی ترجمه میشد که به زبان عبری و لاتین و یونانی تسلط کافی نداشتند. از آنجایی که متون مذهبی فقط به این سه زبان نوشته میشدند، کوچک ترین اشتباه لپی سرنوشت ساز میشد.
"میکل آنژ" که اولین مجسمه از موسی را ساخت، به یک متن از عهد عتیق متوسل شد. (سورۀ 34، آیۀ 29)
در این آیات آمده است که:" ... و وقتی موسی از کوه سینا به پایین آمد، شاخ داشت".
منظور آیه به جای شاخ، هالۀ نور بوده است. ولی مترجم بیسواد، به جای واژۀ Keren عبری، واژه ای با آوای مشابه لاتین Cornu را ترجمه کرده که به معنی "شاخ" میباشد.
پس از این اشتباه کوچک میکل آنژ، تمامی هنرمندان مابعد او نیز مجسمه ها و تصاویر موسی را با شاخ ترسیم کردند.

پس از گذشت 30 سال در آلمان و تسلط کامل زبان آلمانی، متوجه شدم که تمامی متون و کتب برگردانده شده از آلمانی به فارسی، اشتباهاتی فاحش و در مواردی غم انگیز دارند.
در مورد کتاب "کاپیتال" مارکس هم همین است. آدمی کاملا متوجه میشود که مترجم این کتاب، از دیکشنری زمان جنگ جهانی دوم  "حییم" کمک گرفته است. این دیکشنری اشتباهات تأیین کننده ای دارد. چنان که در زمان فارسی، بسیاری از واژه ها در جای جای یک جمله معانی مختلفی پیدا میکنند، در زبان آلمانی نیز چنین است. لطفا به این شعر فارسی توجه کنید:
آن یکی شیر است کادَم میخورد
وان دگر شیر که آدم میخورد
آن یکی شیر است اندر بادیه
وان دگر شیر است اندر بادیه

واژه شیر دومعنی دارد: یکی شیر درنده و دیگری شیر گاو
واژه بادیه نیز دو معنی دارد: ظرف و یا بیابان
اگر این نوع واژگان را از کانتکس آن بیرون آوریم، معنی واژه کاملا عوض میشود.

در زبان آلمانی نیز چنین است.
 در ضمن نمیتوان واژه گان را یک به یک ترجمه کرد. اگر شما واژۀ "کله پا شدن" را یک به یک ترجمه کنید، برای یک آلمانی کاملا بدون مفهوم میشود. شما باید معادل آن را بیابید تا طرف مخاطب، شما را درک کند.

به طور مثال:
آنچه که در ایران "مالیات غیرمستقیم" خوانده میشود، مترجم کتاب کاپیتال، آن را "ارزش اضافی" ترجمه کرده است. ولی مترجم، این واژه را یک به یک ترجمه کرده است. مسلما "ارزش اضافی" در کانتکس خود به زبان آلمانی معنی خود را دارد. ولی در زبان فارسی باید برای معنی کردن آن از جمله ای نسبتا طولانی استفاده کرد تا مفهوم این واژه در زبان فارسی کاملا درک شود.
کتاب مارکس و نامه های او پر است از چنین ترجمه های احمقانه.
حالا فکر کنید که یک چپ ایرانی بر مبنای ذات مذهبی-شیعه  و با گذشتۀ فئودالی-اشرافی خود با اتکا به یک ترجمۀ ناقص، دست به ترویج ایدئولژی مارکسیسم در ایران بزند.
نتیجه اش همان شد که شد...
این سلسله نوشتار ادامه خواهد داشت.

۱۳۹۵ اسفند ۸, یکشنبه

چرا از او متنفر بودم


پیتر شولاتور Peter Scholl-Latour از خبرنگاران و شرقشناسان متبحر زمان خود بود.
هم او بود که در هواپیمای ایرفرانس، خمینی را تا تهران همراهی کرد. بهترین خبرها را از زمان گروگانگیری در بیروت ارسال کرد و از بهترین مفسرین انقلاب اسلامی بود. از او بیش از 40 کتاب باقی مانده است.
یکی از خصلتهای جالب او، گفتن حقایق، باصراحت و بدون لفاظی بود. چنان که خبرنگاران زبده ای مانند Udo Steinbach و Ulrike Herrmann از او انتقاد میکردند که او کلیشه ای صحبت کرده و باعث وحشت اروپاییان از دولتهای خاورمیانه میشود. ولی تاریخ نشان داد که او حق داشته است.
من مدت مدیدی از او به خاطر دیدگاهش در مورد مردم خاور میانه و خصوصا ملت ایران "نفرت" داشتم. او ملت ایران را ملتی مذهبی تا خرافاتی میدید. انسانهایی که خرافه را دوست دارند و از حقیقت بیزارند. مردمی که مذهب را جزو لاینفک زندگی خود میدانند. ملتی که زور شنیدن را نشانۀ قضا و قدر میداند. مردمی که عملا میل ندارند از یک دور باطل خارج شوند، چرا که این را جزو سرنوشت میدانند و عقیده دارند "که این هم بگذرد".
البته باید گفت که این عقیده را در مورد کلیۀ مردم خاورمیانه داشت.
من دیدگاههای او را توهین به خود و ملتم میدانستم. من میپنداشتم که ملت ایران، مذهب و خرافات را پشت سر گذاشته است. ما که حداقل در شهر بودیم با دهاتیها صددرصد فرق داریم. ما که به زیارت امامزاده نمیرویم. ما اگر به زیارت مشهد برویم، لابد بیشتر جهت تفنن است تا خرافه پرستی و از این قبیل.
چند سال است که دیگر خودم را گول نمیزنم. وقتی عمۀ من که زمان آن خدابیامرز با درجۀ سرهنگی، امروز افتخار میکند که چندین بار برای زیارت به سوریه رفته و چندین بار در عربستان بوده، دیگر چه جای شبهه باقی میماند؟
وقتی ملت ایران جلوی ساختمان پلاسکو از خود سلفی میگیرند و دائما "یا ابوالفضل" و "یا حسین" میگویند، چه جوابی دارم؟
وقتی فک و فامیل من که با عرق سگی و ودکای ناب روسی و کتاب کاپیتال بزرگ شده اند، دائما برای خواندن دعای کمیل و نماز نافله به مسجد میروند، دیگر چه برهانی دارم؟
وقتی بچه پولدارهای شمال شهر تهران با پورشه و مازراتی خود که بر روی آن "یاحسین" منقوش شده، به سینه زنی میروند، دیگر چه بگویم؟
وقتی دکترها و تحصیل کرده ها، نامه داخل چاه جمکران میاندازند چه؟
وقتی زنان ما در انتخابات ضد زن شرکت میکنند و بر روی آن صحه میگذارند، اصلا چه میتوان گفت؟
آقای پیتر شولاتور حقیقت را مانند آینه ای جلوی صورت من میگرفت و من از دیدن "آن" حقیقت متنفر بودم. من از تصویری که در آن آینه میدیدم عصبانی بودم. نه از آقای پیترشولاتور. من که نمایندۀ ملتم در چهار دیواری خانه ام هستم، در حقیقت از خودم متنفر بودم.
بهترین جمله ای که از پیترشولاتور شنیدم این بود:
" مردم خاورمیانه اصولا قادر به درک وضعیت زندگی خود نیستند. این وضع ادامه خواهد داشت. کشورهای خاورمیانه نیاز به "دیکتاتورهای عاقلی" دارند که زندگی خوب را "به زور" به ایشان اهدا کنند. وگرنه این ملتها درک رسیدن به یک زندگی شرافتمندانه را ندارند. توصیۀ من این است که اگر ملتی در خاور میانه، چنین دیکتاتوری را پیدا کرد، با چنگ و دندان از او نگهداری کند..."




۱۳۹۵ اسفند ۱, یکشنبه

کدام بیشتر خرج بر میدارند: پادشاه یا رئیس جمهور



از قدیم گفته اند که دروغ حناق نیست. خصوصا برای کسانی که با هر دلیل آبکی، میخواهند مخالفت خود را با مقام پادشاهی نشان دهند.
یکی از دلایل مخالفین پادشاهی، خرج بیشتر یک پادشاه از یک رئیس جمهور میباشد. ولی آیا این ادعا درست است؟
در این نوشتار با آوردن مدارک از جرائد معتبر آلمانی و اروپایی، نشان میدهیم که این دوستان از قصد، حقیقت را وارونه جلوه میدهند. یعنی اینکه: دروغ میگویند!
1- توجه داشته باشید که همیشه فقط یک پادشاه برای مملکتش خرج برمیدارد. یعنی اینکه اگر پادشاهی ریق رحمت را به سر میکشد، پادشاه بعدی به تخت پادشاهی مینشیند.
در مورد رئیس جمهور ولی این دیگر صدق نمیکند. مثلا در آلمان که سیستم جمهوری میباشد، رئیس جمهورهای قبلی هنوز در قید حیات هستند و حقوق میگیرند. در آلمان هنوز این رئیس جمهورها در قید حیات هستند و سالیانه هرکدامشان چیزی حدود 200000 یورو حقوق میگیرند.

- Horst Köhler
- Christian Wulff
-Joachim Gauck
- Frank Steinmeier

البته این فقط حقوق ایشان است. بنا به تحقیق روزنامۀ اینترنتی NEWS، هر رئیس جمهور آلمان سالیانه معدل 4.6 میلیون خرج دارد. این خرجها جهت محافظت، ایاب و ذهاب و میهمانیهای او نیز میشود.

2- در اروپا، پادشاهان فقط حق دریافت حقوق دولتی خود را دارند. رئیس جمهورها ولی اجازه دارند منابع مالی دیگری را هم داشته باشند. مثلا اگر ایشان کفالت یک موسسه را به عهده داشته باشند و یا اخیرا وکیل مجلس بوده باشند، حقوق وکالت و کفالت خود را نیز تا آخر عمر دریافت میکنند.

3- بعضیها بهانه میگیرند که پادشاهان "مالیات" نمیدهند. این در مورد همۀ پادشاهان صدق نمیکند. مثلا ملکۀ انگلستان مالیات میدهد. از آنجایی که ملکۀ انگلیس از اجداد خود زمین و ملک به ارث برده است، گاهی مالیات او از حقوق دولتیش بیشتر است.
در آلمان، بنا به قانون مالیاتی، رئیس جمهور از پرداخت مالیات معاف است.

4- بعضیها دلیل میآورند که خرجهای جانبی پادشاه از یک رئیس جمهور بیشتر است. توجه داشته باشید که فقط خرج  3 سفر همسر دونالد ترامپ 10 میلیون دلار بود.

5- از طرف دیگر، موافقان پادشاهی به یک نکتۀ اساسی دیگر اشاره میکنند. پادشاهان فقط برای مالیات دهندگان خرج ندارند. ایشان برای مملکت توریست و ارز آورده و به طور غیر مستقیم کارآفرینی میکنند.
فقط ملکۀ انگلیس برای کشورش سالیانه 500 میلیون پوند پول تولید میکند!

6- خرج سالیانۀ خانوادۀ رئیس جمهور آمریکا (نه خود رئیس جمهور) روزی 500000 دلار میباشد.

بنابراین از دوستان جمهوری پرست خواهشمندم دلایل مستدل تری را برای رد پادشاهی بیاورند.