۱۳۹۴ آذر ۱۷, سه‌شنبه

عجب انقلاب شکوهمندی کردم من(15)

"ماتریالیسم ناب" و یا "فقط به خاطر یک مارک"

پس از گندی که خارج رفته ها به کشور زدند، تنها راهی که برایشان مانده بود، بازگشت دوباره به خارج بود. در اینجا مایلم چند خاطره از دوران پناهندگیم در آلمان در دهه 80 میلادی را بازگو کنم.
ایرانیان عموما از راه برلین شرقی، به آلمان غربی وارد میشدند. آن زمان برلین غربی جزیره ای برای جذب پناهندگان بود. دولت آلمان شرقی با دریافت ارز خارجی بابت ویزایش، بدون دردسر به همه ویزا میداد. به محض رسیدن به برلین شرقی، ما را به برلین غربی "دیپورت" میکردند!
از آنجا هم پس از یک هفته یا ده روز با اتوبوس به آلمان غربی میبردند و در شهرها و دهاتها پخش میکردند. چیزی که شدیدا به چشم میخورد، تعداد زیاد چپهای ایرانی در آلمان غربی بود. کسی به هیچ وجه حاضر نبود که به شوروی، رومانی، آلبانی و یا حتی خود آلمان شرقی که ویزایش را داشت پناهنده شود. ادعای رسمی چپهای آن موقع این چنین بود:" ما به غرب میآییم تا غرب را از پایین متزلزل کرده و سوسیالیستی کنیم. تنها هدف ما از آمدن به غرب این است. البته ما نیاز به زمان داریم".
کسی از ایشان نمیپرسید که چرا در همان ایران نماندی که آنجا را سوسیالیستی کنی!
جالب اینکه هیچکدام از این روشنفکران دهر خبر نداشت که "برلین غربی" مانند جزیره ای وسط خاک "آلمان شرقی" قرار دارد. با این افراد که صحبت میکردی، مسخره ات میکردند. بعد که این خبر "تازه" به ایشان ثابت میشد، ترس را در صورتشان میدیدی که مبادا اینجا گیر کنند و پایشان به "غرب موعود" نرسد. خلاصه اینکه، مقدار سواد عمومی روشنفکران ما که خمینی را برایمان به ارمغان آوردند و عکس او را در ماه دیدند، در چنین مایه هایی بود.

Bildergebnis für west berlin

خلاصه بعد از 10 روز ما را به دهاتی در استان "Westfalen" پخش کردند. من در خانه ای اجاره ای از طرف دولت با 10 پناهنده دیگر بودم. از شانس من، بیشترشان از چریکهای فدایی خلق بودند. در هر دهاتی، چنین خانه ای با 10 ایرانی بود. آن موقع ایرانیان، بیشترین پناهندگان را تشکیل میدادند. هر دهات با دهات ما تقریبا 2 تا 5 کیلومتر فاصله داشت. از آنجایی که دولت فقط متکلف پرداخت یک سقف بالای سر و غذا بود، ما پول چندانی برای سوار شدن اتوبوس نداشتیم. بنابراین پس از چندی دوچرخه تهیه کردیم و با آن رفت آمد میکردیم.
ولی اصل ماجرا که به تیتر این نوشتار مربوط میگردد:
یکی از چپهای وطنی به نام "رضا"، یکبار با پای پیاده از دهاتشان به دهات ما آمد تا رفیقهایش را ملاقات کند. از قضای روزگار در مسیر این چند کیلومتری که پیاده زیر باران آمده بود، یک سکه یک مارکی پیدا کرده بود. این بشر از این به بعد دیگر هیچ مسیری را نه با اتوبوس و نه با دوچرخه نیامد، به امید اینکه یک سکه پول پیدا کند.
دست بر قضا، در آن دو سالی که ما آنجا بودیم، او دیگر هرگز پولی پیدا نکرد. اگر نتوان این فداکاری را ماتریالیسم نام نهاد، پس چه میتوان نامید؟


هیچ نظری موجود نیست: