۱۳۹۴ آذر ۱۷, سه‌شنبه

عجب انقلاب شکوهمندی کردم من (17)

"حسن عنتر"

"حسن" مسئول مالی چریکها در شهر و حومه ما بود. سازمان چریکها، اعضای این سازمان را موظف میدید که درصدی از حقوق ناچیز خود را اجباراً به سازمان اهدا کنند. آن موقع پناهندگان، پول تو جیبی ناچیزی از دولت میگرفتند که سازمانهای سیاسی ایرانی خارج از کشور، مدعی آن بودند. این احمقها هم "سهم" سازمان را میدادند. جالب این بود که اعضای سازمانها گرچه در کشوری آزاد زندگی میکردند که پشتیبان مالی و معنوی ایشان بود، ولی ایشان کماکان از "سازمان" خود مثل سگ میترسیدند.
مثلا مرشد فدائیان با اینکه نه شغلی داشت و نه درآمدی، گاه و بیگاهی با پورشه به ملاقات رفقایش میآمد. او ادعا میکرد که دوست آلمانی پولداری دارد که این پورشه را به او گهگاهی قرض میدهد. ما هیچگاه این دوست آلمانی پولدار  را نه دیدیم و نه نامش را شناختیم.  الله أعلم!
بنا به قانون پناهندگی آن زمانِ آلمان غربی، پناهندگان حق داشتن اتوموبیل را نداشتند. دلیل میآوردند که اگر پول ماشین را داری، چرا برای خودت خرج نمیکنی. و اگر میفهمیدند که ماشین داری، پول توجیبی ناچیزت را قطع میکردند.
"حسن" که خودش پناهنده و آس و پاس بود، یک Golf سفید رنگ خریده بود که تا حد جنون دوستش داشت. او هرگز و هرگز کسی را سوار آن ماشین نکرد مگر "یعقوب" را. کسی هم از ترس یعقوب نمیپرسید که تو با آن پول توجیبی که برای همه یکسان است، چگونه موفق به خرید یک ماشین نو با آن همه خرج و مخارج  شده ای. چون همه از مطرح کردن این سئوال میترسیدند. امیدوارم که خوانندگان این سطور منظور من را گرفته باشند.
خانواده های ایرانی مقیم شهر مجاور، بسیار افرادی اجتماعی بودند. خصوصاً که مهربانیهای زنان آن خانواده ها را هیچگاه فراموش نمیکنم. آنها گاهگاهی یک سالن کوچک دست و پا میکردند و کلی غذای جوراجور ایرانی میپختند که به قول خودشان "جوانان مجرد هم گاهگاهی طعم غذای خانگی ایرانی را بچشند".
مرشد ما یعقوب هم همیشه چتر خود را با دار و دسته اش آنجا میانداخت. آخرش هم چند تا متلک به خانواده های ایرانی میانداخت و به ایشان "پسمانده های بورژوازی" لقب میداد. ولی به جایش جای 6 نفر آدم غذا میخورد.
روزی "حسن" دریکی از این مهمانیهای ایرانی ، پس از اینکه چند تا پیک ودکا به بدن زده بود، بدون اینکه موزیکی در کار باشد، شروع کرد وسط ماجرا ورجه ورجه کردن. به خیال خودش میرقصید. رقصش قدری شبیه میمون بود تا جایی که "مُرشد" داد زد:" بشین حسن عنتر!".
این نام تا روزی که از آن شهر رفتم روی این آقا ماند. اگر حسن عنتر این سطور را میخواند، با عرض سلام!

هیچ نظری موجود نیست: