۱۳۹۴ آذر ۲۷, جمعه

عجب انقلاب شکوهمندی کردم من(21)

"آن مرد سبیل داشت"

یکی دیگر از چهره های درخشان آن خانه دوران پناهندگی، فردی به نام "ساسان" بود. بهترین و شبیه ترین "سبیل استالینی" مال او بود. بی دلیل نبود که وی "نایب مُرشد" کمونیستهای آنجا شده بود.
سوای این مطلب، این موضوع برای من هنوز گنگ است که چرا کمونیستهای وطنی، به طور ظاهر استالینیسم را رد و نقد میکنند، واز طرفی بسیار سعی دارند که سبیلی مانند او داشته باشند!
چند خاطره جالب از "ساسان" دارم که جالب است.
بعد از اینکه مُرشد کل یعنی "یعقوب" میرفت، نوبت نایب مُرشد ما "ساسان" میشد. او بر روی گفته های یعقوب صحه میگذاشت و اگر کسی سئوال و انتقادی کرده بود، به طور لفظی به حسابش میرسید و او را به داخل "خط" بازمیگرداند.
ساسان همیشه نافی ارزشهای به قول خودش "بورژوازی" بود. از دید او دموکراسی، تا زمانی که شوراها وجود دارند، معنی نداشته و فقط برای منحرف کردن ذهن خلقها در غرب به کار برده میشود. از نظر او دموکراسی اصولاً در کشورهای پادشاهی غیر ممکن بودند و عقیده داشت که در کوبا و آلمان شرقی و کره شمالی، خلقها به مراتب آزادتر و برابرتر از کشورهایی نظیر انگلستان، کانادا، نروژ و سوئد میباشند. ولی هرگز نفهمیدم که چرا به کره شمالی نمیرفت.
او بزرگترین دشمن آمریکا و انگلیس بود تا آن روز که یک دوست دختر انگلیسی پیدا کرد. از آن روز به بعد فقط دشمن آمریکا بود!
دخترک بدبخت او را با صداقت دوست میداشت و از پول خودش برای ساسان خرج میکرد و با ماشینش دائماً ساسان را اینور و آنور میبرد.
تا روزی که یکبار به خانه آمدم و آن دخترک را گریان کنار یکی دیگر از بچه ها دیدم. جریان را مطلع شدم. گویا پدر ساسان در ایران "تصمیم" گرفته بود که برای شاه پسرش یک عروس دست و پا کند و ساسان هم پای تلفن درجا موافقت کرده و با یک تلفن ساده با دخترک انگلیسی قطع رابطه میکند. جالب اینکه پس از آن، ساسان ادعا میکرد هرگز نمیدانسته که آن دخترک اهل انگلستان بوده.
قبل از آنکه عروس ساسان برسد، او به اداره مددکاری رفته و برای او و خودش اتاقی مهیا کرده و با هم به خانه بخت رفتند.
خانم ساسان که با چادر و روسری آمده بود، بعد از دو روز تأدیب ایدئولژیکی، کم مانده بود که نامش را به مارکس تغییر دهد. با اینکه حتی نمیدانست که واژه کمونیسم را با کدامین "ک" مینویسند.
ساسان و خانم کمونیستش بعد از گرفتن اقامت از آلمان، به کشور پادشاهی کانادا مهاجرت کردند. جایی که به قول خودش شرایط زندگی برای خلقها به علت پادشاهی بودن میسر نبود.
یک خصلت خصوصی که ساسان داشت را مایلم در اینجا برایتان بنویسم. اگر چه جایش در اینجا نیست و ممکن است خواننده را قدر گیج کند. اما از بُعد روانشناسی جالب است.  در آن خانه 40 متری، 10 نفر پناهنده با هم زندگی میکردیم و خلاصه از روی ناچاری از خصلتهای خصوصی هم با خبر میشدیم. یک موضوع که سوژه برای خنده ما بود، این بود که ساسان هیچوقت "نمیگوزید" و به قول معروف باد در نمیکرد. از ساعت 4 و یا 5 بعد از ظهر این شخص را میدیدی که بر روی صندلی خود نشسته و به خود تاب و فشار میداد. طرفهای 8 یا 9 شب جهت شستن دندانها و خواب، به دستشویی میرفت و به مدت چند دقیقه با صدای بلند میگوزید.
من از بچگی و نحوه تربیت ساسان چیزی نمیدانم، ولی باید کودکیِ غم انگیز و ناراحتی داشته باشد که از باد به در کردن وحشت داشت و تا 8 شب صبر میکرد تا خلاص شود.
اینجور آدمها آمدند و انقلاب کردند و حالا هم پشیمان نیستند و ادعا دارند کاری که انجام داده اند درست بوده و جایشان را هم در خارج خوش کرده اند. آخه ایران که دیگه جای زندگی نیست!

هیچ نظری موجود نیست: