۱۳۹۴ آذر ۱۷, سه‌شنبه

عجب انقلاب شکوهمندی کردم من(18)

"دشمن صمیمی مُرشد"

در یک دهات نزدیک ما، در یک خانه مربوط به پناهندگان، شخصی بود به نام "جلال". نامبرده از لاتهای جنوب شهر تهران و ختم روزگار بود. خودش هم بدون رودربایستی گاهگاهی میگفت که در تهران خلافکار بوده است. من داشتم در آن خانه با یکی از بچه های پناهنده ملاقات میکردم که سر و کله مُرشد ما "یعقوب" برای اولین بار در این خانه پیدا شد. او آمده بود که برای فدائیان خلق گوشت تازه پیدا کند. تمام بروبچه ها جمع شده بودیم در آشپزخانه و از قضای روزگار یعقوب شروع کرد از فداکاریها و فعالیتهای سیاسی و رشادتهای خود در تهران صحبت کردن و شعار دادن. بعد تعریف کرد که چگونه ساواک به زحمت زیاد او را دستگیر کرده و روانه زندان نموده. طوری صحبت میکرد که انگار چگوارا پیش او درس چریکی یاد گرفته. یکی از بچه ها پرسید که به کدام زندان برده شد. یعقوب هم با غرور خاصی گفت:"زندان پل رومی".
ناگهان "جلال" بدون اختیار، از خنده منفجر شد و گفت: "پس من هم زندانی سیاسی بودم و نمیدونستم خارکُسه؟ زندان پل رومی که مال خلافکارای موادمخدر و قاچاقچی بود"!
آره برادر! مرشد ما بندش (گندش) را داده بود به آب و خودش جلوی همه آبروی خودش را برده بود. هم آنجا معلوم شده بود که "رفیق نیمه شهید راه خلق" در تهران با مواد مخدر سروکار داشته است!
یعقوب که رسوا شده بود، بنا به عادت چپهای وطنی ناگهان بلند شد و شروع کرد به شعار دادن: "جاسوس جمهوری اسلامی! خودم تو را به مقامات آلمانی معرفی میکنم! کی تو را فرستاده اینجا که منو ترور شخصیت کنی"؟
بعد هم یعقوب به سرعت آن خانه را ترک کرد و به بقیه رفقا "فتوا" داد که جلال از جاسوسان جمهوری اسلامی میباشد که باید رفقا هرکجا که او را دیدند، با او "برخورد" کنند.
رفقا هم که آدمهای ترسویی بودند و نمیخواستند با یک خلافکار موادفروش دربیافتند، این فتوا را استثناً زیر سبیلی رد کردند.

هیچ نظری موجود نیست: