۱۳۹۳ اسفند ۱۷, یکشنبه

عجب انقلاب شکوهمندی کردم من! (3)

"همسایه ساواکی ما"

من خاطراتم را در رابطه با انقلاب شکوهمند قدری قاطی پاتی مینویسم. آن طور که به یادم بیایند. به خاطر همین، امیدوارم که خوانندگان این سطور متعجب نشوند.
گرماگرم انقلاب بود. بر همه مسلم شده بود که سازمانی مخفی به نام "ساواک" وجود دارد که کارهای بدی انجام میدهد. دیگر کار از آنجا گذشته بود که مردم، کارهای عجیب غریبی را که به ساواک نسبت میدهند، باور کنند. این دیگر کافی نبود. مردم خودشان شروع کرده بودند داستانهایی در حد شأن شعوری خود بسازند.
در همسایگی ما خانواده محترمی زندگی میکرد که سرش در لاک خودش بود. یادم میآید که یک تویوتای آبی هم داشتند. با کسی هم تماس خاصی نداشتند. تا زمان انقلاب هم، کسی با ایشان کاری نداشت. ولی به یکباره اوضاع تغییر پیدا کرد. اصلا کسی این را نمیدانست، ولی زمزمه میشد که پدر خانواده ساواکی میباشد. اگر نبود، پس چه کاره بود؟ کسی که با آنها کار نداشت. کسی که با آنها معاشرت نداشت. و کسی هم با ایشان سلام علیک درست حسابی نداشت. پس حتما ساواکی بودند!
پس از ماجرای 17 شهریور، ناگهان شایع شد که پدر خانواده مذکور نه تنها ساواکی میباشد، بلکه از جلادان "معروف" ساواک است. بنا به گفته خانمی در همسایگی ما، گویا پسربچه ای در خیابان ما با مشتهای گره کرده داشته در خیابان را میرفته و "مرگ بر شاه" میگفته که پدر خانواده، این جلاد ساواک، او را گرفته و با چاقو دست پسربچه را بریده است. البته نه تنها ما، بلکه همه خیابان آن را باور کردند.
هیچ کس نپرسید:
- نام این پسربچه چه بود؟
- از کجا آمد؟
- چطور تنهایی هوس کرده که یک تنه دست به تظاهرات بزند.
- خونش کجای خیابان تنگ و باریک ما ریخته شد؟
- سرنوشتش چه شد؟
- چه کسی شاهد این عمل بوده؟
- این شاهد کجاست؟ نام این شاهد چیست؟
-...

جنایت دوم این خانواده برای امت خیابان ما عجیب تر و ترسناک تر بود. این جنایت دوم، دیگر ملت را بر علیه این "ساواکی خون آشام" بسیج کرد.
روزی، همسایه ای در حضور من به پدرم گفت: "میدانی این ساواکی چه کرده؟"
پدرم: نه!
همسایه: "مرتیکه روانی ماشینش را اوراق کرده و دارد قطعه قطعه میفروشد تا فلنگش را ببندد".
کسی از او نپرسید که اگر یک نفر با عجله میخواهد فلنگش را ببندد و فرار کند، دیگر چرا ماشینش را یکجا نمیفروشد تا کارش سریعتر تمام شود.
در ضمن این را از کجا میداند و یا چه کسی شاهد آن بوده است؟
راستی مگر فروختن ماشین شخصی، کاری فراسوی اعمال عادی اجتماعی میباشد؟
ملت که به امت تبدیل شده بود، تصمیم به عکس العمل گرفت. یادم میآید که نامه به خانه آن مرد نجیب میانداختند که: ساواکی خون آشام، خونت دیگه حلاله".
جالب اینجاست که محله ما از محله های باسواد و تحصیل کرده تهران بود.
من دیگر این خانواده را هرگز ندیدم.
پس از گذشت اینهمه سال، گاهگاهی به این خانواده و دختر کوچکشان فکر میکنم...

هیچ نظری موجود نیست: