۱۳۹۳ اسفند ۲۵, دوشنبه

عجب انقلاب شکوهمندی کردم من! (5)

"تظاهرات"

به خاطرات قاطی پاتی ام ادامه میدهم.
البته که به عنوان یک خانواده جوّ زده، ما به همه تظاهرات میرفتیم. یکی از باحالترین تظاهراتی که من در آن شرکت کردم، در خیابان "کورش" بود. پدر و مادرم کمی خسته بودند و ایستاده بودند در پیاده روی "هتل بین المللی" و فقط تماشا میکردند. ناگهان از بالای هتل، تکه های بزرگ شیشه  بر سر و کله تظاهرکنندگان بارش گرفت.


به بالا که نگاه میکردی، بر روی پشت بام فقط آدمهای ریش و پشم دار بودند. چند نفرشان هم چفیه فلسطینی داشتند. ناگهان از بالا فریاد زدند: "بگو مرگ بر ساواکی"! ما هم فریاد زدیم: مرگ بر ساواکی! حتی یک نفر بالای بام نرفت تا ببیند چه کسی این تخته شیشه های بزرگ را بر سر امت اسلامی میاندازد. ولی همگی میدانستیم که فقط کار ساواک است و والسلام.
آن چند نفری هم که آش و لاش شده بودند لابد اجرشان را خدا در آخرت داد.
در آن روز من مطمئن نیستم که پروژه تبدیل "ملت" به "امت" به پایان رسیده بود یا نه. ولی در خانواده ما اثراتش کاملا مشهود بود.
پدر من که سابقا کتابهای "ژان پل سارتر" و "آلبرت کامو" را به زبان فرانسه میخواند، در آن روزها فقط از علی و حسین و کربلا و یزید و کربلا سخن میگفت و عربی بلغور میکرد.

ادامه دارد...

هیچ نظری موجود نیست: