۱۳۹۷ بهمن ۲۳, سه‌شنبه

چه کسی فرج را کشت

دیشب بدون مقدمه، خواب فرج را دیدم. بعد از دهه ها! اصلا دخل دارد؟
برای اینکه این خاطرۀ کاملا بدون معنی و بدون اهمیت از کتاب تاریخ ذهنیم پاک نشود، تصمیم گرفتم آن را به روی کاغذ بیاورم.
ولی اصلا فرج که بود؟
فرج یکی از کارگران جدید کارخانۀ مبل سازی پدرم بود. با اینکه چند ماهی نبود که برای پدرم کار میکرد، ولی به خاطر پرکاری و انجام کارهای سخت بدنی، به زودی تبدیل شد به سرکارگر. خیلی باعرضه بود.  پدرم هم دسته کلید کارخانه را داد به او.
روزی پدرم که صبح زود به کارخانه رفت، دید که کارخانه را دزد زده و گاوصندوق هم با زور گشوده شده و تمامی پول به سرقت رفته است. پس از تلفن به کلانتری، آنها آگاهی را صدا زده بودند. مأمور آگاهی هم همۀ کارگران را دور هم جمع کرد پیش خودش. او فقط 10 دقیقه برایش کافی بود تا سراغ فرج برود و با گرفتن پس کلۀ او، او را کشان کشان از میان کارگران بیرون آورد. 
مأمور آگاهی به پدرم: کار این مادر قحبه است...
پدرم: جناب این آقا دسته کلید اینجا را دارد. ولی دزدان دیوار را خراب کرده اند. در ضمن او کلید گاوصندوق را دارد. ولی دزدان گاوصندوق را شکسته اند. آخر چرا باید فرج به این سختی از اینجا دزدی کند، وقتی با کلید میتواند خیلی راحت قال قضیه را بکند؟
یک کارگر با مأمور آگاهی: قربان این آقا فرج ما خیلی مومنه و در دسته های سینه زنی هم هست و علمداره... مگه میشه؟!
مأمور آگاهی به کارگر: تو به جای طرفداری از این کره خر داری بیشتر مدرک میدی دست من. خودشه!
خوانندگان این سطور باید بدانند که آن زمان کامپیوتر و انگشت نگاری وجود نداشت. 
مأمور آگاهی هم در منطقۀ خودش در میان پرونده ها هم کلی گشت و چیزی پیدا نکرد. ولی مطمئن بود که کار، کار فرج است. 
پدرم هم که خیلی از فرج خوشش میآمد، برای او وثیقه پرداخت و فرج را آزاد کردند. بعد از چندی هم از پیش ما رفت چون پرونده سازی او به جایی نرسیده بود. 
پس از چندی همان مأمور آگاهی پدرم را دیده بود و پرسیده بود که فرج کجاست. پدرم هم گفته بود که رفته پیش مادرش نزدیک شاهزاده عبدالعظیم. مأمور آگاهی برق از سرش پرید. چون فرج به او گفته بود که از جای دیگری میآید. این مأمور هم درجا رفته بود به شاهزاده عبدلعظیم و تفتیش کرده بود. آنجا بود که دود از سرش بلند شده بود. گویا فرج از شر های محله بوده و همه از او میترسیده اند. و درضمن راست هم بوده که در مسجد، برو بیایی داشته است. چون خیلی "مومن" بوده و برای آخوند محله یک کارهایی را انجام میداده، کسی از او تا آن روز پیش کلانتری شکایت نکرده بوده پس پرونده ای نداشته است. نتیجۀ تفتیش مأمور آگاهی این بوده که فرج در جریانهای دزدی، کلاهبرداری، باجگیری از افراد و کسبۀ محله و یک فقره تجاوز دست داشته است. ولی این اطلاعات را غیر مستقیم به دست آورده بود چرا که کسی حاضر به شکایت از او نبود.
این مامور بدون حکم قاضی به خانۀ مادر فرج میرود و مقدار زیادی پول و وسایل دیگر پیدا میکند و به همراه دو آژان دیگر که به همراهش بودند یک کتک مفصل به فرج زده و به عللی که برایم معلوم نیست، ولش کرده بودند. این مأمور صادق پس از این جریان، هرچه را که به پدرم تعلق داشت به ما بازگرداند!
پس از چند ماهی که مادرم خواست که به خاله اش در نزدیکی شاهزاده عبدالعظیم سری بزند. گرچه این خالۀ عجیب مادرم خانزاده بود و ارث کلانی داشت و پدرم هم دائما به او پول میداد، ولی در نهایت فقر زندگی میکرد. او شده بود زن دوم یک آدم بیرحم که هر پولی به دست خالۀ مادرم میرسید را از چنگش خارج میساخت و میداد به زن اولش! ولی این زن احمق راضی بود.
وسط راه که با مادرم به نزدیکیهای آنجا رسیدیم، دیدیم که شخصی با یک الاغ دارد یک جسد را با خودش حمل میکند تا به گورستان برساند. چیزی که ما را تعجب زده و تا حدی وحشت زده کرد، زبان این جسد بود. از آنجایی که کلۀ جسد به پایین بود، زبان جسد اقلا 20 سانتیمتر از زبانش بیرون افتاده بود و با حرکت الاغ، به جلو و عقب حرکت میکرد. مانند یک پاندول. 
مادرم که یک لحظه عین خیالش نبود، از صاحب الاغ پرسید: آقا این با این وضع کیه؟
صاحب الاغ: شما نمیشناسیدش. اسمش فرجه.
مادرم: من یک فرج میشتاسم. سرش را بگیر بالا ببینم...
بله.... خودش بود!!!! خود فرج بود!!!!
یکی او را با دست خفه کرده بود. که استخوان لامی او شکسته و زبانش از ریشه اش تا حد زیادی جدا شده بود. باید با بغض و کینۀ زیادی او را کشته باشد.
مادرم هم 5 تومان داد به مرد صاحب خر و او از آنطرف رفت و ما از این طرف.
همین!

هیچ نظری موجود نیست: